Sunday, November 28, 2010

خواب

همه چیز عجیب و غریب است. همه چیز تاریک است. نه، روشن است... معلوم نیست تاریک است یا روشن. ولی هست. هر چه هست، به هرگونه که هست اما وجود دارد. دور و برم را نگاه می کنم. خوابم. خواب می بینم. دنیایم متفاوت است با همیشه. متفاوت است با بیداری. هیچ صدایی نمی آید. همه چیز ساکت است. اما خلوت نیست. دور و برم پر از آدم است. پر از آدم هایی که متحرکند اما صدایی ندارند. حتی صدای پاهایشان به گوش نمی رسد. شاید من کر شده ام. ه
داد می کشم. فریاد می زنم. هیچکدامشان بر نمی گردند. هیچکدامشان. حتی کوچکترین واکنشی نشان نمی دهند. به چهره ها نگاه می کنم. هیچ چیز قابل تشخیص نیست. فقط چشمها پیداست. نه لب ها ، نه بینی ها و نه حتی ابروها. فقط چشم ها. حتی چشم ها هم آن گونه نیستند که باید باشند. خیره اند. ساکتند. مرده اند.  هیچکدامشان به من نزدیک نمی شود. هیچکدامشان دور نمی شوند. راه می روند. چون ارواحی که در هوا شناورند می چرخند، می لغزند.   ه
از فریاد کشیدن خسته شده ام. به چشمانی که به چشمان باز اجساد می مانند نگاه می کنم. گوشهایم زنگ می زنند. سکوت محض چون دریایی مرا در خود غرق می کند. دریایی آرام. دریایی که فقط غریقی که ته آن گرفتار شده است و دارد جان می دهد از دهشتناکیش می داند؛ وحشتش را می فهمد؛ قدرتش را درک می کند؛ ظلمش را احساس می کند.  ه
دیگر فریاد نمی کشم. نمی دانم نمی توانم یا نمی خواهم. نمی فهمم توانش را ندارم را اجازه اش را. بی حرکت ایستاده ام. چشمانم هنوز خیره نشده اند.   ه
تنم مور مور می شود. گرم می شوم. داغ می شوم. صداست. صدایی به گوشم می رسد. صدایی از پشت سرم. لحظاتی طول می کشد که بفهمم این صدا، صدای تنفس است. صدای زندگی. می ترسم اما نمی دانم از چه. دستم لمس می شود. کسی دستم را گرفته است. از پشت سرم. از همانجایی که صدا می آید. از همانجایی که گرمای نفس بر گردنم می خورد. باید برگردم که ببینمش. زنده است. شبح نیست. دستم فشرده می شود. اما من فلج شده ام. حتی چشمانم فلج شده اند. شاید من هم مرده ام. ولی نه. هنوز نفس می کشم. داغ می شوم. حس می کنم. مور مور می شوم. لب هایم را حس می کنم. قلبم را حس می کنم. پلک نمی زنم اما زنده ام. دستم را فشار می دهد و من از حال می روم. ه 
چشمانم را باز می کنم. همه جا سفید است. همه جا روشن است. تکان نمی خورم. فقط چشمانم می چرخند. هیچ کس نیست. صدای نفسی به گوش می رسد. گونه ام بر شانه ای تکیه داده است. همه جا سفید است و گرمایی بر گردنم می نشیند. چشمانم را می بندم. شاید مرده ام. ه
 

2 comments:

  1. لطفا با نقد داستان هامون بهمون کمک کنید که بهتر بنویسیم:

    http://collegeabad.blogspot.com/2010/11/blog-post_30.

    ReplyDelete
  2. merci ke sar zadi va nazar dadi, az inke mikhay webloge ma ro ham link koni kheili khosh halam. man ham shoma ra ba ejazeh link kardam. :)

    ReplyDelete