Thursday, September 24, 2009

عروسی دایی-داستان کوتاه


بعضی خاطره ها همیشه در ذهن می مانند. بعضی هاشان بدند و بعضی هاشان خوب. اما خاطره هایی هستند که نه خوبند نه بد؛ بلکه آنقدر بامزه اند که هیچگاه آدم را رها نمی کنند و همیشه ارزش بازگو شدن را دارند. یکی از خاطرات بامزۀ من درباره عروسی دایی جان است. سن و سال من حدود چهار-پنج بود. حالا اگر شاکی شوید که بچۀ چهار-پنج ساله خاطره اش کجا بود، خواهم گفت که این ماجرا آنقدر نقل محافل خانوادگی بوده است که حتی اگر من شخصا در آن حضور فعال نداشتم، باز هم می توانستم با تمام جزئیات برایتان بازگو کنم.


عروسی دایی بود و خانه ما از یک ماه پیش در حالت آماده باش کامل به سر می برد. از آنجا که مادرم زیادی حساس است، همه اش حرص می خورد که نکند آبروریزی شود. مادرم –تنها خواهر دایی جان- می خواست سنگ تمام بگذارد برای تنها برادرش. این سنگ تمام گذاشتن با پیشنهاد برگزاری جشن در خانۀ ما شروع شد. پدر هم که رفیق دایی جان بود و هست، می خواست برایش کاری کرده باشد، بدون مقاومت پذیرفت. مخصوصا اینکه دایی جان جوان بود و خانۀ درست و حسابی برای زندگی نداشت چه برسد به محل مناسب برای برگزاری جشن عروسی! آنهم آنگونه که مادرم می خواست .