Wednesday, March 23, 2011

آدم چی بگه؟

آدم چی بگه؟ ازت می پرسن چته؟ می گی فلان مشکلو داری و فلان گرفتاری رو، می گن غر نزن!! خوب مجبورین بپرسین؟ 

Saturday, March 12, 2011

کتاب خوان

دیوار اتاق پر بود از عکس ها و نوشته هایی که تناسبی با هم نداشتند. از هر اندیشه ای، اثری بود. از عکس مردی در برابر ستونی از تانک ها تا پوستری که بوسه ای عاشقانه را به تصویر کشیده بود. از عکسی بزرگ و سرخ از چه گوارا با ستاره ای بر کلاهش تا نقاشی ای تاثیر گذار از عیسی بر صلیبی که زنانی بر پای آن اشک می ریختند و فرشته ای بر بالای سر خار پیچیده عیسی.     ی 
   اتاق نسبتا تاریک بود. تنها نور اتاق چراغ مطالعه ای بود که فقط میر را روشن می کرد. لم داده بود روی صندلی و پاهایش را انداخته بود روی میز به هم ریخته اش. میزی که پر بود از کتاب های باز. کتابهایی که باز، روی میز رها شده بود. گویی منتظر بودند که خواندنشان باز از سر گرفته شود.     س 
لم داده بود و زل ده بود به سقف. به ترک هایی نگاه می کرد که رویشان را ناشیانه با رنگ پوشانده بودند. چه کار عبثی! ترک ها آشکارا پیدا بودند.  ر
لیوان سفید جرم گرفته روی میز جرعه ای چای داشت که دیگر بخاری از آن برنمی خاست. تنها صدایی که می آمد صدای ضرباتی بود که با انگشتان کشیده اش روی دسته صندلی می زد. آهنگین می زد. ریتم گرفته بود. هر از گاهی سیاهی چشمانش را می چرخاند و به دنبال ترکی پوشیده با رنگ روی سقف می گشت. سقف اتاقش، هنوز چیزهایی برای کشف شدن داشت. س
***
با حرکتی ناگهانی پاهایش را عقب کشید. نفس عمیقی کشید. کتابی را از قفصه کوتاه کنار میز تحریر برداشت. یک رمان. یک کتاب با صفحات زیاد. طول می کشید تا تمامش کند. گلویش را صاف کرد. مثل زمانی که کسی می خواهد نطق کند. عنوانش را خواند. باید تا ته می خواندش. باید تمامش می کرد. کتاب را ورق زد. شماره های بالای صفحه های کتاب زیاد و زیاد تر می شد. نمی دانست می تواند تمامش کند یا نه. ه

Wednesday, March 9, 2011

غروب

غروب دلگیر است. دلگیرتر می شود وقتی آسمان هم گرفته باشد، وقتی خانه ات ساکت باشد، وقتی دلت...ه
غروب شروع شب است. یک شب بلند. شبی که پایانش را گفته اند سپید است. اما سیاهیش آنچنان است که ایمانت را زایل می کند. ه
دل سپرده ام به موسیقی سوزناکی که آتش دلم را بیشتر می افروزد. شاید اینگونه بهتر باشد. شاید اگر با غروب و دلتنگیم نجنگم بهتر باشد. ه
و باز آهی... ه
به یاد خطی از یکی از داستان هایم افتادم:  ه
"آنگاه که اشک چاره سازست آمدنی نیست"

Tuesday, March 8, 2011

آه

هیچکس هیچ چیز از تو نمی داند. حتی عزیزترین دوستانت. حتی عزیزترینت. همانگونه که تو هیچ از هیچ کس نمی دانی. تمام آنچه می دانیم، مشتی عدد است. بقیه را می سازیم. در خیالمان می سازیم. ه
هیچ کس نمی داند در دنیای دیگران چه می گذرد. هیچ کس نمی داند برای من، برای تو، برای هر کس، چه خبر است. هیچ کس نمی داند. گویا واقعا تنهاییم. ه

Sunday, March 6, 2011

بی خیال؟

بعد از مدتها باز معده ام می سوزد. حالم نسبتا خوب است. نمی دانم چرا سوختنش گرفته است. تنها نشسته ام در خانه یک اتاقه ام که تازه مرتبش کرده ام و موسیقی اسپانیولی گوش می دهم. دوستش دارم. گل سنبلی که خریده ام لب و لوچه اش آویزان شده؛ نکند بمیرد. امتحان دارم و نخوانده ام. پروژه ام هم عقب است. ولی نمی دانم چرا حالم خوب است. راستش می دانم! حسی در دلم هست که حالم را خوب می کند. بگذریم... ه
تازه دارم درک می کنم که اگر کار نکنی پول نخواهی  داشت که زندگی کنی. من هم درس می خوانم که پول داشته باشم. نه اینکه عاشق درس خواندن باشم. مگر دیوانه شده ام. کار راحت تری نبود گفتم درس بخوانم. حالا ببینم چه می شود.  ه
شکر هم ندارم که فنجانی چای بنوشم. چای تلخ را دوست ندارم. ه