Wednesday, September 28, 2011

دوست دارمت، همین

شاید برای من 
یک تار موی تو به درازای یک شب است

شاید برای من 
لبخند تو شکوه بزرگی است بر لبی 
که مرا می برد به اوج
به تماشای آسمان

شاید برای من 
آه های تو
شعری است پر شراره که از دل بر آمده 

شاید برای من 
آغوش تو 
همچون میانه روزی است گرم ِ گرم

شاید نگاه تو
همچون طلوع صادق خورشید باور است

شاید برای من
دو چشم سیاه تو
همچون ستاره هاست
در آسمان عشق
که گمکرده راه را
دلگرم می کند

شاید برای من 
برخورد جام های پراز می به دست ما
برخورد سرنوشت
برخورد لحظه هاست

شاید برای من 
دستان تو که به دستم سپرده ای
یا لحظه ای
که سر به شانه من
چشمان خود به روی همه چیز بسته ای
صد بار بهتر از بهشت برین است که این چنین
دوست دارمت
 دوست دارمت
 

Wednesday, September 14, 2011

صدا

این صدا
این نغمه بلند که به گوش می رسد
از ناکجایی که نه طلوع خورشیدن وعده بیداری است و نه ارغوانی غروب صدای پای آرمیدن
این صدا چیست؟
که قطره می چکاند از پنجره عالم بین من
که دود می پراکند در صندوقچه اسرار
این صدا چیست؟

این صدا چیست که پیوندی گنگ می زند دو رود را
خواهش سرکش تن را
به مهر افلاطونی روح

چیست این صدا که شهوانی ترین لحظه ها را پر امیدترینشان می کند؟
چیست این صدا؟

Sunday, September 4, 2011

نتیجه

داشت نزدیک می شد و با صدای گرفته اش سلام می کرد. لباسش خیس عرق بود. کلاه دوچرخه سواریش را باز می کرد. حتما دوچرخه اش را همین نزدیکی ها بسته. کلاهش را که برداشت دستی به سرش کشید. موهای خیس و تنکش را رو سرش مرتب کرد و دستش را تکان داد و باز گفت "سلام بچه ها" . منتظرش بودیم. غیر از دو سه نفر که مشغول لقمه گرفتن و خوردن بودند بقیه منتظرش مانده بودیم  که برسد و با هم ناهار بخوریم. نزدیکمان که رسید دستش را کشید به شلوارکش و خشکش کرد و دراز کرد به سمت من و باز با همان صدای دو رگه اش سلام کرد. صدای جذابی دارد این پسر. دست دادیم. محکم دست می دهد همیشه. زل زده بودم به چشمهایش. رنگ سبز چشمهایش از پشت عینک دودی ای که زده بود دیده نمی شد. می خندید و با تک تک بچه ها سلام می کرد و مزه می پراند و به خنده می انداخت همه را. خوش می گذرد با او. انگار نه انگار که همین حالا از مطب دکترش برگشته باشد.ه
   نشست روبروی من. ساندویچی از کوله اش در آورد. ما هم همه شروع کردیم به خوردن. ساکت تر از همیشه بود اما توی ذوق نمی زد. همان شوخی های همیشه اش را داشت. با همه حرف می زد ولی چشمش را از من می دزدید. با من حرف نمی زد. بعد از این همه سال می فهمیدم چه پشت آن چشم های آرامش می گذرد. هر بار که دستی به شقیقه اش می کشید دلم آشوب می شد اما او به رویش نمی آورد. مگر می شود اینقدر قوی بود؟ دلم می خواست سرش داد بکشم. مگر می شود اینقدر بی خیال بود؟ نتیجه آزمایشش توی کیفش بود. داشتم می دیدمش. تکه کاغذی که همه چیزهایی که دکترش به من گفته بود را تویش نوشته بودند. همه چیزها را. ه   

Saturday, September 3, 2011

نامه سر گشاده

همه  کارها داشت طبق برنامه پیش می رفت. خانه را تمیز کرده بود. نامه استعفایش را نوشته بود. سیگاری کشیده بود. اما همیشه یک چیز باقی می ماند.  این یکی را دیگر نمی توانست بنویسد. فکر نمی کرد اینقدر سخت باشد