Tuesday, April 26, 2011

نقاشی

خیلی چیزها را نمی دانست. اضطراب که می گرفت انگار در دلش وا می شد، همه غصه های دنیا می ریخت توی دلش. همه مشکلاتش یادش می آمد. این، هم بد بود هم خوب. بدیش را که نیازی به گفتن ندارد. غصه که چیز خوبی نیست. غصه را دوست نداشت. اما یک خوبی داشت این احساس بدش. آن هم این بود که می دید، یادش می آمد که باید کاری کند برای زندگی اش. زندگی را که نمی شود همینطور گذاشت به امان خدا. خدا که بیکار نیست بیاید ببیند تو چه کم داری و بگذارد کف دستت. خودت باید مشکلاتت را حل کنی. به این چیزها که فکر می کرد یکهو آتش می گرفت. از پس همه اش را که برنمی آمد. بلد نبود.  آتشی که داشت، می سوزاندش و کم کم... یاد گرفته بود، یا شاید تسلیم شده بود. می دانست این آتش حتی اگر زیر خاکستر بماند و خاموش نشود، می شود کاری کرد که زبانه نکشد. باید رهایش می کردی، خودش آرام می شد. اظهار کردنش دردی را دوا نمی کند. مسکن هست، آرامت می کند اما نه زیاد. ماندگار نیست. تا موقعی که بشنوند خوب است. اما خسته می شوند. چه می توان کرد. این قانون طبیعت است. باید همه چیز را برای خودت نگاه داری. این بهتر است.  ه 
فکری به سرش زد. باید باز نقاشی را شروع می کرد. نوشتن هم آرامش می کند ولی نوشتن خواننده می خواهد. خواننده که نباشد آرام نمی شود. ولی نقاشی هایش را دوست داشت. می ایستاد جلوی بوم. ساعت ها سر پا می ایستاد جلوی بوم و می کشید. به هیچ چیز فکر نمی کرد. حتی اگر فکر هم می کرد، حتی اگر اشک هم می ریخت، از کشیدن دست برنمی داشت. باید دوباره نقاشی می کشید، مثل قدیم. شاید به همان دورانی باز می گشت که بود. مثل همان بهاری که نقاشی کشید. حالش خوب بود. خیلی وقت پیش ها حالش خوب بود. ه

Monday, April 25, 2011

بیا ما را ببین- مثلا طنز



رشد بی بنیاد می خواهی؟ بیا ما را ببین                       
زاغه ای آباد می خواهی؟ بیا ما را ببین

آرزو گویا نباشد بر جوانان عیب، لیک
آرزو بر باد می خواهی؟ بیا ما را ببین

نیست آوایی در این دنیا، اگر دراین سکوت                    
 ناله و فریاد می خواهی؟ بیا ما را ببین

وقت شادی دل غمین و وقت آزادی، اسیر                     
 سوک در اعیاد می خواهی؟ بیا ما را ببین

در هوایی بس بهاری که همه شادی کنند                       
 غرغر و غمباد می خواهی؟ بیا ما را ببین

تازه اینهایی که گفتم نیست کل ماجرا                        
 کپه ی اضداد می خواهی؟ بیا ما را ببین

Monday, April 18, 2011

تنها

سرماست. سوز می آید. سردتر از این هم می شود. حدس می زند سردتر هم بشود. شب را جایی دارد که بخوابد. اما غذایی که می دهندش سیرش نمی کند. کفشش سوراخ شده است. با این پول ها کفش که نمی تواند بخرد اما شاید بشود غذایی بخرد و این سر و صدای شکمش را بخواباند. نگاه می کند به اطرافش. ای کاش امشب برف نبارد. زیر سقفی روی درگاهی ساختمانی تجاری نشسته بود. هوا تازه تاریک شده است و خیابان دارد  شلوغ تر می شود. سردش است ولی نمی لرزد. عادت کرده است دیگر. ه
دو بیخانمان دیگر که به نظر مست می رسیدند و بلند می خندیدند از روبرویش رد شدند. لبخند تلخی زد. گدایی هم بازاری دارد و این مست های لایعقل بازار را خراب کرده اند. لبخندش پررنگ تر شد و لختی شادی را حس کرد. ه
باز به خیابان خیره شد و به ماشین ها نگاه می کرد. چقدر گرم به نظر می رسد اتاقک ماشین هایی که رد می شدند. دیگر به گذشته هم فکر نمی کرد. فقط به خیابان خیره شده بود. سایه ای، شبحی یا انسانی از روبرویش رد شد. صدایی آمد. صدایی غیر آشنا. صدا از لیوان کاغذی ای بود که گذاشته بود برای در آمد امشبش. ولی صدا، صدای سکه نبود. نگاهی کرد. باورش نمی شد. با این پول می شد چند روز غذا بخورد. این خوشبختی کمی نبود. اسکناس را برداشت. چشمش به دنبال شبح نرفت. سردش نبود.ه

Saturday, April 9, 2011

گرما

دیگر واژه ها همراهیم نمی کنند
کاغذ برایم غریبه است
قلم پیوندش را با من گسسته است

انگشتانم مدادم خواهند شد
دستت را به من بده تا بر آن عشقم را بنویسم
شاید شرارش را احساس کنی

Sunday, April 3, 2011

غم

سرش که درد می گرفت کز می کرد زیر پنجره. چمباتمه می زد. زانوهایش را بغل می کرد. دردش از میگرن و این چیزها نبود. از دلش بود. دلش که پر می شد، کسی که پیدا نمی کرد برای حرف زدن، آنوقت بود که سرش درد می گرفت. مسکن نمی خورد. انگار می خواست به خودش بقبولاند که از پس دردی که درون جمجمه اش پیچیده بر می آید. صدای تیک تاک ساعت دیواری اش چون پتک به سرش کوبیده می شد. تیک... تاک. تیک... تاک. پیشانی اش را گذاشت روی زانوهای لختش. دستی، انگار، گلویش را گرفت. فشار داد. نفسش بند می آمد. صدای ساعت را دیگر نمی شنید. دندان هایش بر هم فشرده می شدند. درد در سرش شدت گرفت. مثل جریانی از پشت سرش شروع شد و در مغزش پخش شد تا به چشمانش رسید. چشمانش می خواستند از کاسه بیرون بجهند. به هق هق  افتاد. اشک می ریخت. صدایش چندان بلند نبود. صدایش را می خواست بخورد. می خواست پنهان کند. شاید راهی برای این غصه ها، این نگرانی ها، این بدبختی ها پیدا شود. صدایش را می خورد.  چانه اش می لرزید و باز گریه از حنجره اش می گریخت و باز خوره می شد. نشسته بود. ه
***
آفتاب آرام خود را از پنجره بیرون کشید و به خوابگاهش، به افق خزید. اتاق تاریک بود. صدای گذشت ثانیه ها می آمد و صدای نفس های سنگین کسی که نشسته به خواب رفته بود. ه