Thursday, September 30, 2010

شبی که عشقش باز گشت

نصف شب آمده بود روی بالکن. چشمانش قرمز بود. کاپشنش را انداخته بود روی شانه و یک نخ سیگار خاموش را با دو انگشتش نگه داشته بود و یک فنجان چای داغ در دست دیگرش بود. غصه نداشت. دیگر عصبی نبود. گریه سبکش کرده بود. خوشحال بود. آمده بود با چای و سیگار جشنی کوچک بگیرد. جشنی به شکرانه بازگشت محبوبش. هم او که چند ساعت پیش - به گمان خودش-  داشت از دستش می داد. سیگار را آتش کرد و پک کوتاهی زد. محبوبش، معشوقش، دوستش داشت. او را بخشیده بود. محبوبش یک فرشته بود. به آسمان تاریک و ساختمان های بلند شهر نگاه می کرد. همسایه ها  خواب بودند. یک پک عمیق! ریه اش پر شد از دود و سرگیجه مطبوعی گرفت. عاشق تر از همیشه بود. جرعه چای. طعم چای و سیگار را دوست داشت. چشمانش را بست اما زود گشودشان. دنیا زیباتر شده بود. سه ساعت پیش تصورش را هم نمی کرد. امشب یکی از بهترین شب های زندگی اش است. ه