Friday, December 10, 2010

پیرمرد

پیرمرد نشسته بود پشت میز کوچک و قدیمی ای که یادگار دورانی متفاوت بود. با دستان لرزان و تکیده اش، لیوان چای پررنگ را گذاشت روی میز. مدتها بود که دیگر لیوانش را لبریز نمی کرد. به قسمت خالی لیوان خیره شد. دستش می لرزید. نمی توانست لیوانش را پر کند. چند سالی بود که لیوانش خالی و خالی تر می شد. فکری احمقانه به سرش زد. فکر کرد آنقدر پیر می شود و رعشه اش شدت می گیرد که حتی نمی تواند به اندازه یک جرعه آب در لیوان نگه دارد. آنوقت است که از تشنگی خواهد مرد. اولش کمی ترسید. ولی بلافاصله خنده اش گرفت. خندید و -به عادت پیرمرد ها-  با سرفه به پایان رساند.  به سبیل بلند و زرد شده از دود سیگارش دستی کشید. چشمانش را پایین انداخت و تا از زیر قاب عینک ذره بینی اش سبیلش را ببیند. سفید شده بودند، مثل موهایش قبل از اینکه بریزند. تقریبا طاس شده بود. حتی موهای دستانش نیزسفید شده بودند. گویی دفتر خاطراتش را ورق می زد. نگاهش بی اختیار به چای داغ روی میز افتاد. کمرش درد می کرد؛ سالها بود. عادت کرده بود دیگر. دیگر درد اذیتش نمی کرد. درد جزئی از وجودش شده بود. از دستانش کمک گرفت و خم شد و دستی به لیوان چای زد. داغ بود. دلش نیامد با دست خالی برگردد و تکیه بزند. پاکت سیگار ارزان قیمتش را از کنار لیوان برداشت. فندکش را همیشه روی پاکت می گذاشت. باید یادش می ماند کجا رهایش کرده. روشنش کرد. یادش بخیر! اولین باری که سیگار کشیده بود و کتک سیری از پدرش نوش جان کرده بود، یادش افتاد. ولی ارزشش را داشت. خطر کرده بود. در همه زندگی اش خطر کرده بود و راضی بود. آهی کشید. خاکستر سیگار روی لباسش می ریخت. به این هم عادت کرده بود. دیگر ناراحتش نمی کرد. فرزندی نداشت. هیچ کس را نداشت. همه کسانش مرده بودند. حتی دوستانش، حتی همسرش. تنها زندگی می کرد. هیچ کس -به استثنای سجاد که عملا وکیلش بود- را نمی شناخت. سجاد را هم نمی دید. قبض های بانک را می گذاشت توی جعبه دم در اتاقش. سجاد دو هفته -یک بار می آمد. همیشه  جمعه ها عصر. پیر مرد آن موقع را می رفت حمام. سجاد کلید داشت و بی سر و صدا وارد می شد و در حمام را آرام می کوبید سلامی می کرد. پیرمرد هم سلامش را پاسخ می داد و به استحمامش می پرداخت. "باید چهل- چهل و پنج سالش باشد. صدای مردانه و خسته ای دارد. شاید سبیل سیاهی هم پشت لبش جدی تر از صدایش نشانش دهد. احتمالا -بر خلاف خودش- صورت سجاد نتراشیده باشد. به صدایش نمی آید روی صورتش جای زخم داشته باشد. مهربانتر از این ها به نظر می رسد که اهل چاغو کشی باشد." معمولا تمام مدتی که در حمام بود را به همین افکار می گذراند. آنگاه که می خواست از حمام خارج شود صدای سجاد دوباره به گوش می رسید که: "من رفتم آقای مظفری". و باز پیرمرد می ماند و تنهاییش.    ه
بیرون که می آمد، اتاق تمیز شده بود و آشپزخانه مرتب. یخچال پر بود از میوه و غذا هایی که خوردنشان زحمتی نداشت. هر از گاهی هم کیسه  پلاستیکی پر از دارویی روی میز آشپزخانه رها شده بود. اتاق خوابش اما در امان بود. درش را قفل می کرد. بعد از مرگ همسرش هیچکس را به آنجا راه نداده بود. کسی را هم نداشت. اما می خواست فکر کند که دارد از چیز ارزشمندی مراقبت می کند. پنجره های اتاق خوابش هم همیشه بسته بودند. نمی خواست آنقدر گرد و خاک بگیرد که مجبور شود سجاد را به محدوده خصوصی اش راه دهد برای نظافت. خودش از پسش بر می آمد.   ه
سیگارش تمام شده بود. باز با زحمتی دوباره خم شد تا چای اش را بردارد. سرد شده بود به اندازه کافی. برش داشت و جرعه ای نوشید. تا کی باید زنده می ماند؟ 

Tuesday, December 7, 2010

نقاش

سیاه
تاریک
یک سطل رنگ سیاه
یک قلم مو
سیاه تر می شود
ندا می دهد: سیاه نیست که سیاه تر می شود
سیاه ِ سیاه نیست
روشن است
امید هست
او هست
نگاهش می کنم
نگاهم نمی کند
سکوتم می شکند
خرد می شود
تکه تکه می شود
نگاهش می کنم
گونه اش برق می زند ولی نگاهم نمی کند
می غلتد آن مروارید های درخشان به روی زمین
خرد می شوم
تکه تکه می شوم
می گویم: تو هستی.                           ه
دستانم به سیاه کشیدن عادت کرده اند
او هست
شاید دیگر سیاه نکشم
شاید بتوانم دیگر سیاه نکشم
می توانم