Tuesday, December 7, 2010

نقاش

سیاه
تاریک
یک سطل رنگ سیاه
یک قلم مو
سیاه تر می شود
ندا می دهد: سیاه نیست که سیاه تر می شود
سیاه ِ سیاه نیست
روشن است
امید هست
او هست
نگاهش می کنم
نگاهم نمی کند
سکوتم می شکند
خرد می شود
تکه تکه می شود
نگاهش می کنم
گونه اش برق می زند ولی نگاهم نمی کند
می غلتد آن مروارید های درخشان به روی زمین
خرد می شوم
تکه تکه می شوم
می گویم: تو هستی.                           ه
دستانم به سیاه کشیدن عادت کرده اند
او هست
شاید دیگر سیاه نکشم
شاید بتوانم دیگر سیاه نکشم
می توانم

No comments:

Post a Comment