Monday, May 30, 2011

مستعفی

آهای، آهای! گوش کنید. من استعفا دادم. خودم این کار را نکردم. به خودم که نگاه کردم دیدم استعفا داده ام.  ه 
یکی نیست شر مرا از سرم کم کند؟

Friday, May 27, 2011

نمی دانم

عشق چیست؟ نمی دانم. شاید یک شکلات که برای آنکه دوستش داری می خری. شاید لبخند است. شاید اشک است. شاید چیز دیگریست. نمی دانم. ه
شادی چیست؟  باز هم نمی دانم. شاید نفسی آرام است بعد از حرفهایی که می زنی. شاید اشکی است که با لبخندت می آمیزد. نمی دانم. ه
غم چیست؟ نمی دانم. شاید همین است. شاید چیز دیگریست. نمی دانم. ه
نمی دانم. نمی دانم. ه
-----------------------------
حوصله نوشتن ندارم. هم خوشحالم هم غمگین. 
عجب ملغمه ای شدم

Tuesday, May 24, 2011

آداب معاشرت

اولی- اوضاع خوبه؟
دومی- اوضاع چی؟
ا- اوضاع و احوال زندگیت. ه 
د- کجاش؟
ا- کلا. ه
د- کلا؟
ا- آره دیگه. ه
د- هیچی. ه
ا- هیچی؟
د- آره. ه
ا- یعنی چی؟
د- نمی دونم. ه
ا- مسخره کردی ما رو؟
د- نه والله. ه
ا- "نمی دونم" یعنی چی؟
د- نمی دونم. ه
ا- پس اوضاع خوب نیست. ه 
د- اوضاع چی؟
ا- کلا. ه 
د- نمی دونم. ه
ا- خوب جزئا؟
د- کدوم جزئش؟
ا- اه! خسته ام کردی. ه
د- چرا؟
ا- ای بابا! یک کلام ازت پرسیدم خوبی. ه
د- مرسی! ه
ا- آفرین پسر خوب. به این می گن آداب معاشرت. ه 
د- آهان. فهمیدم. ه

Monday, May 16, 2011

با نام

امروز بیدار شدم. البته دقیقترش این است که بگویم به هوش آمدم. از دکترهایی شنیدم که بالای سرم ایستاده بودند. هرچند هنوز نمی توانم حرف بزنم، یا به گفته همان دکترها "قوه تکلمم را باز نیافته ام" ولی هوشیارم و قوه تفکرم را دارم. کاملا کر نشده ام، با این حال گوش چپم نمی شنود. نمی دانم از کار افتاده یا آنقدر باند پیچی اش کرده اند که صدا بهش نمی رسد. راستش نمی دانم الآن چگونه چهره ای دارم و بقیه آدم ها مرا چگونه می بینند ولی می دانم حسابی باند پیچی ام کرده اند. کشف کرده ام که تقریبا هیچ یک از اعضای بدنم را نمی توانم تکان دهم، غیر از چشمهایم و انگشتان دست راستم و پای چپم. چشمانم رو به سقف است و نور اذیتم می کند. یادم باشد وقتی خوب شدم حتما به مدیر بخش بگویم. در همین چند ساعت فهمیده ام که دکترها خیلی به حرکت انگشتان دستم علاقه دارند ولی فکر می کنم از حرکت انگشتان پایم خبر نداشته باشند. شاید هم از اینکه آنها را حرکت می دهم خوشحال نمی شوند؛ چون حتی یک کلمه هم درباره اش نمی گویند یا کوچک ترین واکنشی نشان نمی دهند، لا اقل جلوی من. ه
خیلی دلم تنگ شده برای نقاشی کشیدن. داشتم فکر می کردم که می توانم تابلویی استثنایی بکشم؛ همین صحنه ای را که می بینم، همین سقف کاذب اتاق بیمارستان. تابلوی جالبی خواهد شد: بیمارستان! اینجا باید بیمارستان باشد یا درمانگاه یا چیزی شبیه به آن. یادم نمی آید چه شد که آمدم اینجا. حتما بلایی سر من آمده. نکند او هم حالش بد شده باشد. نکند بلایی سرش آمده باشد. خدایا! چگونه باید از حالش خبری بگیرم با این وضع خرابی که دارم؟ هووووم... اما نه. یکی از دکترها یا پرستارها داشت از او و نگرانی اش می گفت. پس حتما حالش خوب است. اگر هم برایش اتفاقی افتاده باشد، مسلما حالش از حال من بهتر است. خدا را شکر. اگر بتواند حتما سر ساعت ملاقات به سراغم می آید و می بینمش. دلم برایش تنگ شده است. دوست دارم ببموسمش ولی حالا حالاها نمی توانم. او می آید اینجا، بالای سر من می ایستد و من بر و بر نگاهش می کنم و او اشک می ریزد. چقدر دردناک. شاید قطره اشکی که از چشم من پایین می سرد را ببیند، اگر از بدشانسی غدد اشکی ام خشک نشده باشند. این تنها راهیست که می توانم با او ارتباط برقرار کنم. ه
آخ که چقدر دلم می خواهد حرف بزنم. راستی، نکند من دیگر نتوانم حرف بزنم. این وحشتناک است. دلم می خواهد از فکرهایی که موقع نقاشی به کله ام می زند حرف بزنم. منفجر می شوم اگر نگویمشان. بارها خواسته ام این عادت لعنتی را ترک کنم ولی شکست خورده ام. به هرحال بهتر است الآن به این چیزها هم فکر نکنم. نمی دانم چه بلایی سرم آمده. نمی دانم بهتر می شوم یا نه. ولی یک چیز را می دانم. می دانم اگر نتوانم حرف بزنم می میرم. اگر قرار باشد نتوانم حرف بزنم همان بهتر که بمیرم. هط 
----------------------
در همین راستا- بی نام

Wednesday, May 11, 2011

بی نام

آدم خاصی است. زیاد فکر می کند. به خیلی چیزها فکر می کند. هرچند زیاد عمیق نمی شود ولی به اندازه ای که عطش دانستن را رفع کند هست. غصه هم زیاد دارد البته. خیلی از دوستانش -که با من هم کم و بیش رفت و آمدی دارند- می گویند که زیادی غصه می خورد. همکلاسی و یار گرمابه و گلستانش -همان پسره ی قدبلند که موهایش دارد می ریزد و عینک بدون قابی به چشم می زند، همان که یکی از ابروهایش بالاتر از دیگریست، همان که آوردش پیش شما- که سنگ صبورش به حساب می آید اصلاح جالبی در مورد او به کار می برد. می گوید بیشتر از اینکه قصه داشته باشد غصه دارد. البته ظاهرش چیز دیگری نشان می دهد. نسبتا بشاش است. چشمانش به چشمان آدم های شاد می ماند. اما اشتباه نکنید. آدم تو داری هم نیست البته. هم کلامش که بشوید تا ته و توی زندگی اش را می فهمید. مخصوصا اگر کمی مست هم کرده باشد. به خاطر همین است که از مست شدن می ترسد و به گمان من هیچگاه از مستیش لذت نمی برد. پنج-شش سالی هست که می شناسمش. آدمی است احساساتی. به اصطلاح خودمانی اشکش دم مشکش است. از شغلش هم پیداست. نقاش است دیگر. نقاش اگر احساساتی نباشد که نقاش نمی شود. نکته عجیبی که شاید دوست داشته باشید بدانید، این آدم احساساتی هنرمند ذره ای ذوق موسیقی ندارد. این از عجایب روزگار است. در ضمن، عاشق است. به شدت عاشق است و معشوقه اش را می پرستد. از زندگی خصوصی اش چیزی نمی گوید تا نپرسی. به من البته یک چیزهایی گفته ولی قسمم داده که به کسی نگویم. شما که نمی خواهید من بگویم و مدیونش شوم. می خواهید؟ پس بگذارید از زندگی شخصی اش چیزی نگویم.حالش که بهتر شد کنارش بنشینید. اهل درد دل کردن هست.    ه
خسته است و کمی بد بین. اینها خصوصیات دنیای ماست. دل خوشی داشته - آنطور که خودش به من گفت- اما زمانه نظرش را برگردانده است. می گوید زیادی هم خوشبین بودن خوب نیست. توی ذوق آدم می خورد. راست هم می گوید. من خودم هم به این مسئله رسیده ام. یکی دوبار هم با هم دعوایمان شده که خدا را شکر آشتی کردیم. به هر حال خدا کند بهتر شود. خیلی دوست دارم و خوشحال می شوم اگر کمکی از دستم بر می آمد بگویید. شماره تلفنم را که دارید. بیست و چهار ساعت روشن است. اگر حالش خوب شود و باز بتواند حرف بزند که هیچ. ولی اگر تکلمش را از دست بدهد به گمانم دیوانه شود؛ از بس پرحرف است. بی رحمانه است اما اگر قرار باشد نتواند حرف بزند همان بهتر که.... . آقای دکتر خوب می شود حالا؟ 

Tuesday, May 10, 2011

...

وقتی نمی دانی چگونه بنویسی که چگونه ای. وقتی نمی دانی که چگونه ای. وقتی پر از تفاوتی. وقتی -راحت بگویم- گیجی. حالا اضافه کن سرماخوردگی را. دراز می کشی روی تخت و فکر می کنی و فکر می کنی. ه

Tuesday, May 3, 2011

پایان

صدای خر-خر می داد. نفس هایی که سنگینیشان حس می شد از میان لب های تیره و خوش تراشش بیرون می خزیدند. چون جنازه ای که تازه از گور برخاسته باشد گام بر می داشت. بی میل و مرده. قوز کرده بود و دستانش چون دستان لاشه ای که بر دوش می برند، آویزان بود. به جایی نگاه نمی کرد. نمی شد فهمید چشمانش باز است یا بسته. قطرات باران خود را به سرش می کوبیدند. چون سرنوشتی که آسمان به سویش حواله کرده بود. سنگین بود. سخت بود. درد داشت.  ه
 نور چراغ ماشین هایی که از روبرویش می آمدند از پشت قطرات جا خوش کرده بر شیشه عینکش پخش می شد. ماشین هایی که با دیدن او در میانه خیابان می ترسیدند و بوق ممتدی می زدند و حتما دشنامی هم می دادند. اگر می دانستند او چه اش شده است، آیا باز هم همین بود؟ 
سفید شده بود. رنگش پریده بود. دیگر هیچ چیز نمی فهمید و هیچ چیز نمی خواست. تمام چیزهایی که باید می فهمید را فهمیده بود و دیگر چیزی باقی نمانده بود. سرد بود. می لرزید. شده بود مثل محکوم به مرگی که به جوخه آتش می سپردندش. محکومی که خود باید فرمان آتش دهد. دیگر حتی گام هم نمی زد. پاهایش را روی زمین می کشید. قلبش خالی بود. خالی خالی. ویران شده بود. آنقدر ویران که امیدی به باز ساختنش نداشت. ه
راننده ای او را ندید. ه