Tuesday, December 18, 2012

اينجا همه از باران مي ترسند

طرفهاي ظهر است و تازه از خانه زده ام بيرون. امروز مرخصي ساعتي گرفته ام و دير مي روم سر كار. تا دفتر بايد يك اتوبوس عوض كنم. اتوبوس اولم كه مي آيد زود سوارش مي شوم
و مينشينم روي يك صندلي كنار پنجره. اتوبوس تقريبا خالي است. آسمان خاكستري با افق پوشيده از ابرهاي تيره چشمهايم را مشغول تماشا ميكند. چند دقيقه اي غرق تماشا مي شوم و به آسمان، به ماشين ها و آدمهاي توي خيابان نگاه مي كنم و در باره شان خيال مي بافم. خسته كه مي شوم سرم را بر مي گردانم و به كاغذهايي كه در دست گرفته ام نگاهي مي اندازم. "كلي كار دارم امروز"
بايد پياده شوم و اتوبوسم را عوض كنم. پياده مي شوم. دارد نم نمك باران ميبارد. كاغذها را مي گذارم توي كوله ام تا خيس نشود. هرچه دنبال چترم مي گردم پيدايش نمي كنم. جايش گذاشته ام.
تا ايستگاه اتوبوس بعدي پنج دقيقه اي بايد پياده روي كنم. باران دارد تندتر مي شود. سر چهار راه مي ايستم منتظر سبز شدن چراغ عابر. نور چراغ راهنمايي از پشت قطرات روي شيشه عينكم پخش مي شوند. عينكم را بر ميدارم و سعي مي كنم خشكش كنم اما فايده اي ندارد. خانم مسني كه كيسه پلاستيكي كوچكي در دست دارد و با دست ديگرش چتري قرمز را گرفته بالاي سرش نگاهي ترحم آميز به من مي اندازد و تكاني ميخورد. انگار تعارفي كرده باشد كه بروم زير چترش. من لبخند مي زنم و او نيز با لبخند جوابم مي دهد. خيابان را رد مي كنم و مي روم به طرف ايستگاه. باران تند تر شده است. جواني كنار خيابان كيفش را گرفته روي سرش و مي دود سمت تاكسي. دو سه نفر ديگر هم آن طرف خيابان دارند از بين جماعت چتر به دست مي دوند. با دست قطرات روي شيشه عينكم را پاك مي كنم.
زياد توي ايستگاه معطل نمي مانم. اتوبوس مي آيد و من سوار مي شوم. اين يكي بر خلاف اتوبوس اول خلوت نيست. راننده نگاهي به سر و وضع خيسم مي اندازد و اخم مي كند. اهميتي نمي دهم. ترجيح مي دهم وسط اتوبوس بايستم. پسركي زل زده به من. نگاهمان كه به هم مي رسد شانه ام را بالا مي اندازم و سرم را كج مي كنم. او هم سرش را بر مي گرداند.
خيس خيس شده ام. دوست دارم همينجوري بروم دفتر. همينطور خيس بنيشم روي صندلي و به هر چيزي دست بزنم خيس بشود و گهگاهي قطره اي آب از مويم چكه كند روي ميز اما اينجا...، اينجا همه از باران مي ترسند. شايد مرخصي ام را نصف روز تمديد كنم.

Friday, October 12, 2012

تاكسي

درعقب تاکسی را باز کرد. چراغ كوچك سقفي ماشين روشن شد و مسافر كه مرد بلندقدي بود، به سختی وارد ماشین شد. سرش را که آورد تو و نور افتاد روي سر و صورتش، راننده علت این همه تقلایش را فهمید. موبايلش را با شانه اش گرفته بود و داشت با آن صحبت مي كرد. کیفی به شانه دیگرش آویزان بود و هنگام نشستن چند بار به در برخورد كرد.
-"دربست".
وقتی سرجایش نشست، راننده که سرش را کمی چرخانده بود تا مسافرش را ببیند، دسته گل نسبتا بزرگی که در دستش بود را دید. مردی بود خوش قیافه با موهایی تنک. لباسی رسمی پوشیده بود و بوی شدید عطر می داد.
-"کجا تشریف می برین؟"
مرد در را که بست، موبايلش را با دستش گرفت و با عجله گفت: "برو سمت ستارخان، راهنماییت می کنم" و باز شروع کرد به حرف زدن با موبالش.
-"ببین عزیزم، من که اینو نگفتم. نه... نه نگفتم. ببین، من برات گل… عزيزم، یه لحظه گوش بده، بذار منم حرف بزنم آخه. ببین، من گفتم تو... باز که می پری وسط حرفم. نه عزیزم. خوب باشه. اگه قول بدم چی؟ قبول می کنی؟ چی؟ چی؟ الو؟ الو؟ اه…". تاكسي راه افتاده و وارد خيابان اصلي شده بود. راننده مسافرش را در آینه ور انداز كرد كه دستش را گذاشته بود روی چشم هایش و سرش را تکیه داده بود به پشتی صندلی اش. چند دقيقه اي به همين حالت ماند و بعد به جنب و جوش افتاد. سیگاری از جيبش در آورد و خواست روشنش کند که چشمش به راننده افتاد که در آینه او را می پاییدند. راننده نگاهش را به خیابان برگرداند.
- "می تونم سیگار بکشم؟"
- "بله آقا، راحت باشين"
مسافر سیگارش را روشن کرد و شروع کرد به پک زدن. راننده هم سيگاري آتش زد. مسافر داشت سیگارش را هی این دست و آندست می کرد و تند تند پك مي زد. دو سه نخ پشت سر هم كشيد. به خیابان خیره شده بود و گهگاهی نگاهی به پایین مي انداخت. سیگارش كه تمام شد شروع کرد به شماره گرفتن.
چند باري تلفنش را به گوشش چسباند و دوباره شماره گرفت. بالاخره شروع كرد به حرف زدن. با يك دست تلفنش را گرفته بود و با دست ديگر چشم هايش را پوشانده بود.
" الو؟ ا... ا... الو؟ ببين، ببين.... الو...؟"
راننده چشمهايش را از آينه برگرداند رو به خيابان. مسافر محكم كوبيد روي پيشانيش و باز جلوي چشم هايش را گرفت.
مرد چندين بار شماره گرفت اما انگار كسي جواب نداد. دقيقه هايي در تاكسي سكوت بود و فقط گهگاهي صداي آهي مي آمد. مسافر يك سيگار ديگر كشيد.
داشتند به مقصد مي رسيدند. راننده در آينه نگاهي انداخت. داشت گلي را بو مي كرد.
-"آقا… رسيديم ستار خان، كجا بايد برم؟"
مرد سرش را بالا آورد، دستي به صورتش كشيد، انگار اشكش را پاك كرده باشد و به خيابان نگاهي انداخت. با صدايي گرفته گفت:
"بعد از چهار راه، خيابون اول سمت چپ."
صداي زنگ تلفن. گوشي را كه برداشت زد زير گريه و به هق هق افتاد. حرفهايي مي زد كه زياد مفهوم نبودند.
تاكسي چهار راه را رد كرد و پيچيد سمت چپ توي خياباني دراز و نسبتا تاريك. راننده سرعتش را كم كرد و در خيابان پر از درختهاي چنار و چراغهاي زرد و سفيدي كه پياده رو را روشن كرده بودند راند. مرد مسافر هنوز داشت گريه مي كرد ولي ديگر هق هق نمي زد. كمي جلوتر، زني زير نور چراغ، جلو در باز خانه اي ايستاده بود. مسافر يكهو با صداي بلند كه به فرياد شباهت داشت گفت: " همينجا، همينجا. نگهدار. ".
ترمز كرد. زن چند قدم جلوتر بود. مسافر، در حال پياده شدن دستش را دراز كرد و چند اسكناس را به راننده داد و قبل از اينكه راننده پول را بگيرد، رهايشان كرد. در را محكم بست و همانطور كه دور مي شد گفت: "بقيه اش مال خودت". راننده نگاهي به صندلي عقب انداخت.
تاكسي داشت دور مي شد و راننده دو جوان را ديد كه در آستانه در همديگر را در آغوش گرفته اند.
***
جمعه صبح، مردي كه دو روز پيش مسافر تاكسي بود، با صداي زنگ در بيدار شد. لباس پوشيد و رفت دم در. هيچ كس دم در نبود. دسته گلي شبيه هماني كه دو روز پيش در تاكسي جا گذاشته بود به ديوار تكيه داده شده بود. روي كارتي كوچك، لابلاي گلها، نوشته شده بود: " سلام. دسته گلتان افتاده بود زير صندلي. پيدايش كه كردم گل ها پژمرده بودند. اين هديه ايست از طرف من. فقط، آن گلهاي زرد را پيدا نكردم. هميشه عاشق باشيد. "

Friday, August 24, 2012

بعضي وقتها نگاهت كه ميكنم يكهو يادم مي آيد كه مال هميم. يكهو يادم مي آيد كه تضميم گرفته ايم هميشه كنار يكديگر بمانيم. امروز در فروشگاه نگاهت كردم. كنار نسرين ايستاده بودي و مي خنديدي. در آن فروشگاه شلوغ محو تماشايت شدم. خوشحالم. خوشحالم كه كنارت هستم.

Monday, August 13, 2012

حال

به نام خدا
حال عمومی ما خوب است، خیلی خوب است. حال عمومی شما چطور است؟
این بود انشای من

Wednesday, August 1, 2012

شهر

انگار دلم اين شهر را نمي خواهد. دلم مي گيرد در خيابان هايش. به ساختمانهاي سر به فلك كشيده اش كه نگاه مي كنم سرم گيج مي رود. نمي دانم دوست دارم اين شهر را يا نه. اينجا همان شهري است كه هر جايش را نگاه مي كنم به ياد خنده هايت مي افتم. قهقهه هايت روي دوچرخه، رقصيدنت توي خيابان. تو كه نيستي دلم مي گيرد. شهر همان شهر است اما تو نيستي.

Monday, July 23, 2012

منبع نمی دهند آقا!

قدیم ها شعری گفته بودم و ابتدا در بلاگم  و بعد از مدتی در سایت شعر نو منتشر کردم، با اسم و رسم. پس از دو سه سال جمله اول شعرم را جستجو کردم. نتیجه جالب بود. شعر من خیلی جاها منتشر شده بود. چندین وبلاگ و حتی در چند نمونه افرادی برای معرفی خود در پروفایلشان در شبکه های اجتماعی.
اولا باید بگویم بسیار خوشحالم که شعری که گفته ام در بین مردم جایی پیدا کرده است. اما نتیجه جالبی که گفتم این است: حتی یک نفر هم منبع را ذکر نکرده بودند. حتی یک نفر. برای چند تایشان نظر گذاشتم. 
از این به بعد همیشه منبع را با دقت ذکر خواهم کرد. شما هم به جان خودتان همین کار را بکنید، گناه دارد نوسنده بیچاره


این هم شعر قدیمی من



د
ل من لوح سپیدی است که با خط درشت 
روی آن 
جمله ای حک شده است
"یادگاری آزاد! بنویسید هر آن چیز که در دل دارید"                                                                              ه
 
هر که از راه رسید
یادگاری بگذاشت
روی این لوح سپید

آن یکی یک کلمه
وان دگر یک جمله
داستانی، شعری که به خطی زیبا
جاودانی شده بر صفحۀ دل

این میان پر شده است از کلمات 
از اعداد
"اسم با یک تاریخ"

دیگری قلب کشیده است در آن گوشه،  ولی نیمه تمام
و یکی یک گل سرخ
و کمی آنور تر
غنچه ای وا نشده


این همه قصۀ یک زندگی است
قصه ای پر معنی
پر احساس
قصه ای با همه سختی زیبا

و تو نیز 
خالق قصه ای از آن هستی
و بدان 
خانه ای خواهی داشت
تا ابد در دل من
دوست من


شعر از خودم  

Friday, June 29, 2012

ماندگار

-" وقتی می بینمت دلم هری می ریزه پایین. توی شکمم داغ می شه. پام شل می شه. همین امروز مثلا. دم کوچه که دیدمت اصلا  نفسم بند اومد. چشماتو که نگاه می کنم، لباتو که نگاه می کنم، گونه هات، ابروهای کمونت... وای نمی دونم چطوری بگم! حالم یه جور خوبی می شه. یه جور خوبی مورمور می شم. وقتی حواست نیست و به دوردست زل زدی نمی دونی چقدر نگات می کنم. نمی دونی چقدر خوشگل می شی. موهاتو که می بندی .... ببین نمی دونم چطوری بگم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم."

-"عزیزم، عزیزم. وقتی هنوز بعد از این همه سال اینجوری باهام حرف می زنی، نمی دونی چه حالی می شم. نمی دونی... دوستت دارم، عزیزم."

Sunday, June 10, 2012

دلم

دلم تند می زند
بیدار شو و ببین که دلم نیمه های شب
چه تند می زند
چه تند می زند
بیدار شو و ببین که چشمت
حتی از پشت پلک بسته و خاموش
افسون می کند
و افسانه های کهن را از ریشه می کند
دلم تند می زند
تند می زند
تند

بیدار شو و بشنو صدایم را که صدایت می کند
نامت را که خاموش فریاد می زند دلم
دلم که تند می زند
و تندتر می زند

بیدار شو و گرمی لبم را 
گرمی لبم را
گرمی را
...
می بوسمت و تو بیدار می شوی
لبخند می زنی
لبخند می زنی
و دلم
تند می زند
و چه تند می زند
 

Thursday, May 31, 2012

مهاجر

يكي پشت سرم چيني حرف مي زنه، يكي اونور فرانسه حرف مي زنه، اوني كه از روبرو داره مياد آلماني حرف مي زنه. اه! اصلاًً منم فارسي
حرف ميزنم.

Sunday, May 20, 2012

صداي تو

درين زمانه كه ديگر صدا نمي ماند
صداي توست كه مانده است در هواي دلم

سكوت مرگ شكسته است و زندگي آرام
گرفته در بر خود لحظه لحظه هاي دلم

غبار ياس نمي بارد از زمين و زمان
نشسته شبنم امّيد در سراي دلم

قرار دل بربودي و شادتر گشتم
سرود عشق سرودي تو با نواي دلم

بمانَد آن صداي قشنگ تو اي يگانه ى من
هميشه در همه ى ذره ذره هاي دلم


Monday, April 2, 2012

زیبایی

برای عشقم مریم 

آه! چه زیبایی!
           چه زیبایی! 
چشم هایت را بسته ای 
                       آرام،
                         آرام تر از همیشه. 
سرخی لب هایت دلچسب ترین وسوسه ها را بر دلم می افکند. 
 
آرام نفس می کشی 
چه بی دغدغه است این دم.
           
زیبای من، 
    زیبای خفته من، 
تو خوابیده ای و من رویا می بینم
زیبا ترین رویاست آنچه می بینم 
                    فرشته ای روبروی من. 

تو فرشته منی
تو رویای منی 
اما نه... 
تو رویا نیستی 
تو حقیقی ترین حقیقت منی.

Sunday, January 1, 2012

رستوران


با هم آمدند و نشستند پشت یک میز دونفره. زن لباس سیاه مجلسی پوشیده بود و مرد هم پیرهن تیره ای با کراوات شل. وقتی داشتند می آمدند تو، دست هم را گرفته بودند و هر دوشان اخم کرده بودند. همین توجه ام را جلب کرد. من تازه آمده بودم رستوران. تنها بودم آن شب. کنجکاو شده بودم و دوست داشتم سر در بیاورم از کارشان. آمدند نشستند پشت میزی درست رو بروی من. خیلی نزدیک نبودند اما کس دیگری بین ما نبود و خوب آنها را می دیدم. فضای تاریک رستوران دیدم را کم می کرد. انعکاس نور لرزان شمع روی میز در قطره های عرق روی صورت مرد، چهره اش را جذاب تر کرده بود. مرد یک دستش را زده بود به پیشانیش و نمی دانم به کجای میز خیره شده بود. زن هم دستهایش را قفل کرده بود روی سینه اش و زل زده بود به روبرو. مرد چند بار سرش را بلند کرد و به صورت همراهش نگاهی انداخت ولی انگار جوابی نگرفته باشد دوباره زل زد به میز. گارسون از بین میزها پیچید و آمد سراغشان و منو را داد به آنها و هر دو شروع کردند به ورق زدن. زن یکی دو صفحه را که ورق زد نام غذایی را به گارسون نشان داد و دوباره دست به سینه شد. مرد هم که داشت با حوصله بیشتری منو را نگاه می کرد بالاخره دستور غذایش را داد و گارسون همانطور که کاغذ یاد داشتش را می گذاشت توی جیبش تعظیمی کرد و رفت. یکی دو دقیقه بعد پیش غذایشان را آورد. مرد بی تاب بود و هی ناخونک می زد. یک لقمه هم برای زن گرفت و گذاشت توی بشقابش و زن برداشت و خوردش. ساکت نشسته بودند. زن اصلا تکان نمیخورد اما مرد پیش را تند تکان میداد. گارسون شرابشان را آورد و بطری را به مرد نشان داد و کمی ریخت توی جامش و او چشید. شراب که پذیرفته شد، گارسون برای هر دوشان ریخت و بطری را گذاشت توی سطل یخ روی میز. هر دو شروع کردن به نوشیدن. شام مرا آورده بودند و من مشغول خوردن بودم که غذای آنها را آوردند. از آن فاصله نمی توانستم ببینم چه سفارش داده بودند. مشغول خوردن بودم و کمتر به آنها توجه می کردم. دیدم مرد دستش را دراز کرده است به سوی زن و با دست دیگرش با غذایش بازی می کند. لحظه ای نگاهم را از آنها برداشتم اما باز که نگاهشان کردم دیدم دست همدیگر را گرفته اند. اگر اشتباه نکنم مرد داشت چیزی می گفت ولی به نظر نمی آمد زن به حرف های او گوش می دهد. چند لحظه بعد دوباره دست هم را رها کردند و مشغول خوردن شدند. غذایمان با هم تمام شد. من غذایم را آهسته می خوردم؛ نمی خواستم آنجا را زودتر از آنها ترک کنم. مرد، گارسون را صدا زد. گمان کردم صورتحساب می خواهد اما دو دقیقه بعد فهمیدم اشتباه کرده ام. گارسون دو شات ودکا آورد. زن داشت آرام چیزی زمزمه می کرد و مرد همانطور که به میز خیره شده بود دستش را نوازش می داد. شات ها را سر کشید و زل زد به کسی که روبریش نشسته بود. چیزهایی میگفتند به هم. حالا زن هم حرف میزد. چند باری دیدم که لبخندی زدند؛ کوتاه بود لبخندهایشان. چای سفارش دادم و سیگاری روشن کردم. در آن مرطوب حسابی چسبید. سیگارم که تمام شد بلند شدم. هنوز نشسته بودند اما من دیگر باید میرفتم. از کنار میزشان که رد شدم مرد برگشت و به من نگاهی انداخت. هنوز دستهای هم را گرفته بودند. من لبخندی زدم و صورتم را برگرداندم. نفهمیدم او لبخند زد یا نه.