Thursday, October 27, 2011

راهنمایی

«دیدی بعضی وقتا همه چی به هم گره می خوره؟»-
«اوهوم»-
«دیدی بعضی وقتا خودتو جر می دی ولی کارت پیش نمی ره؟»-
«اوهوم»-
«تو این جور وقتا چیکار می کنی؟»-
«اوووووم؟»-

Friday, October 21, 2011

حال و هوا

دلم نوشتن می خواهد اما... ه

Saturday, October 1, 2011

شب

دستم را گرفته بود. گهگاهی انگشت‌های کوچکش را تکان می داد و من دستش را فشار می دادم. داشتیم قدم می زدیم توی پیاده رو. خواستیم برویم آنور خیابان. دستم را کشید و جلو افتاد. روی لبه جوی آب ایستادیم منتظر فرصت مناسب برای رد شدن. هیچ حرفی‌ نمی زدیم. فقط گاهی دست همدیگر را فشار می دادیم و این تنها چیزی بود که بین ما می گذشت. ترافیک نسبتا زیاد بود و ما همچنان منتظر کم شدن ماشین‌ها بودیم که بتوانیم از لابلایشان خودمان را به آن طرف برسانیم. من حواسم به ماشین‌ها بود که رد می شدند و سرنشینانی که هر کدامشان یک جور بودند. ایستاده بودیم که ناگهان دستم را بلند کرد و به لبانش چسباند و آرام بوسید. من دستش را فشردم و نگاهش کردم. چشم‌هایش را بسته بود و لبخند میزد. بوسیدمش.