Saturday, October 1, 2011

شب

دستم را گرفته بود. گهگاهی انگشت‌های کوچکش را تکان می داد و من دستش را فشار می دادم. داشتیم قدم می زدیم توی پیاده رو. خواستیم برویم آنور خیابان. دستم را کشید و جلو افتاد. روی لبه جوی آب ایستادیم منتظر فرصت مناسب برای رد شدن. هیچ حرفی‌ نمی زدیم. فقط گاهی دست همدیگر را فشار می دادیم و این تنها چیزی بود که بین ما می گذشت. ترافیک نسبتا زیاد بود و ما همچنان منتظر کم شدن ماشین‌ها بودیم که بتوانیم از لابلایشان خودمان را به آن طرف برسانیم. من حواسم به ماشین‌ها بود که رد می شدند و سرنشینانی که هر کدامشان یک جور بودند. ایستاده بودیم که ناگهان دستم را بلند کرد و به لبانش چسباند و آرام بوسید. من دستش را فشردم و نگاهش کردم. چشم‌هایش را بسته بود و لبخند میزد. بوسیدمش.

No comments:

Post a Comment