Friday, January 28, 2011

عاشق

صدایی را در گوشم می شنوم. صدایم در نمی آید.     ه

Tuesday, January 25, 2011

کوتاه زمانی شاد بود، خیلی شاد

هیچوقت پیش نیامده بود که برای فکر کردن قدم بزند یا بنشیند گوشه ای و فکر کند. با این حال زیاد فکر می کرد. ذهن پریشان و به هم ریخته ای داشت. اما هیچ وقت نتوانسته بود روی موضوعی تمرکز کند تا به نتیجه برسد. همیشه چیزهایی در گوشه ذهنش داشت. همیشه داشت به همه آنها فکر می کرد و فقط یک جرقه لازم بود که راهش را بیابد. معمولا به نتیجه می رسید.  ه 
این بار هم مثل همه آن وقت ها. چشمانش، لب هایی که کوچکترین اثری از لبخند نداشت و چروکی که در پیشانی اش انداخته بود از ذهن درگیرش حکایت می کرد. تمرکز نداشت. بیشتر سیگار می کشید و مشروب می خورد. هیچکدام آرامش نمی کرند. مست نمی شد و این عذابش می داد. الکل از دنیا جدایش نمی کرد و این عذابش می داد. به آسمان گرفته نگاهی انداخت. دلش تنگ شد برای روزهایی که شاد بود؛ روزهایی که از ته دل شاد بود. آدم گاهی خودش شادی خودش را زایل می کند. آنگاه است که تنها عبارتی که می تواند آرامش کند این است که «تقصیر هیچکس نیست».  ه
روی تختش دراز کشیده بود. برف می بارید و آسمان سفید بود. سرمای پشت پنجره را تصور کرد. هوا سرد بود. آنقدر سرد بود که هیچوقت گمان نمی کرد. ه
دلش می خواست سیگاری آتش کند. زیر سیگاری پر از ته سیگار روی میز وسوسه اش می کرد. با خودش زمزمه کرد: زرد و سرخ و ارغوانی برگ درختان پاییز- می ریزد بر زمین آرزوهای ما نیز.  ه
نفسش کمی تنگ آمد. خواست گریه کند اما... باید خود دار باشد. احساسش منشاء همه گرفتاریهایش است.  ه
سرش را به دیوار گذاشت و باز آسمان را نگاه کرد: آیا دوباره آن شادی باز خواهد گشت؟

Monday, January 24, 2011

بعد از مدتها

خندیدی. خندیدم. بعد از مدتها خندیدم. همه حرفهایم را نزدم اما. ولی هر چه گفتم راست بود. شاید ناراحت شدم - راستی، فهمیدی ناراحت شدم؟- اما این به خاطر گفتن آن حرفها نبود. می دانی از چه ناراحتم؟ از اینکه آنقدر شاد نبودم. از اینکه چهره ام اگرچه شاد بود، لبم اگر چه می خندید، اما روحم اشک می ریخت، اشکی داغ.    ه
ه"عزیز دلم" خواندمت. از ته دل صدایت کردم. خوشحالم که توانستم باز صدایت کنم، که باز نام زیبایت را صدا کنم. اما ناراحتم، ناراحت از اینکه آنگونه شاد نبودم که لطافت نامت را به گوشت برسانم. یادت می آید یک بار گفتی هیچکس نامت را چون من صدا نکرده است؟ یادت هست که گفتی نامت، با همان حروف همیشگی اش را به گونه ای جدید شنیدی از دهانم؟ یادت هست؟ ناراحتم که آنقدر زلال نبودم این بار.   ه
دلم شانه ات را می خواهد. هیچکس به اندازه تو اشک مرا ندیده است. شاید گمان کنی که سستم، شکننده ام، سست تر از آنکه بر من تکیه کنی. اما چنین نیست. چرایش بماند برای بعد. ولی بگذار بگویم، سست نیستم، این اشک از ضعف نیست، از سستی نیست. این اشک از احساسم می آید و تویی علت این احساس، نازنین.      ه
ناراحت بودم -گفتی دانستی که ناراحتم؟- خیلی ناراحت. شرمگینم، از این که آن نبودم که دوست داشتم باشم. هنوز دلم گرفته است. ه

Friday, January 21, 2011

Ходая...
ای کاش خورشید طلوع نمی کرد. ای کاش همیشه شب بود. ای کاش بیدار نمی شدم. ه

Thursday, January 20, 2011

تفاوت

برف برای همه افسردگی نمی آورد. ولی برای من اینطور نیست. برای من خیلی چیزها اینطور نیست. خیلی چیزها برای من آن طور نیست که شما فکر می کنید. برف برای من هم افسردگی نمی آورد، ولی دلم که گرفته باشد می تواند حالم را بدتر کند. تقصیر برف نیست.  ه

Sunday, January 16, 2011

خسته

نشسته بود و کف پایش را آرام اما پشت سر هم به زمین می کوبید. گفت:« آقای دکتر! من مسکن نمی خواهم. نمی خواهم فراموش کنم. می خواهم درمان شوم.» و سرش را در میان دستانش گرفت تا دکتر اشکش را نبیند. ه

اتفاق

آ«آدم موقعی می فهمد دارد واقعا به خودکشی فکر می کند که با دیدن هر وسیله ذهنش می رود به سمت اینکه چگونه می تواند با آن خودش را از بین ببرد. این وسایل از قطار و کارد آشپزخانه و طناب و تیغ و پشت بام و قرص شروع می شود و بعد می روی سراغ پریز و سیم و اسلحه پلیس سر خیابان و کم کم حتی وان حمام و لبه میز و چارچوب در. اگر حالت خیلی خراب باشد حتی به خودکاری که با آن می نویسی هم فکر می کنی. حتی برف هم می شود برایت آلت انتحار. کافیست لخت بروی و در بالکن خانه ات دراز بکشی و در را قفل کنی و کلید را قورت دهی. سرما کار خودش را خوب بلد است. ه
در مرحله بعد برای هر یک از اینها درجه درد مشخص می کنی. این مرحله خیلی دردآور است، مخصوصا اگر قوه تخیلت قوی باشد. اگر به این مرحله برسی طناب و تیغ و خیلی چیزهای دیگر را فراموش می کنی. می دانم نباید زیاد شرح بدهم. باشد.  ه
یکی دیگر از نشانه هایش این است که هر انسانی که می بینی، هر زنی، هر مردی و حتی هر کودکی را در هر جا که ببینی، می خواهد توی خیابان باشد، توی بقالی باشد یا توی مترو، فرقی نمی کند، فکر می کنی می تواند به تو کمک کند ولی نمی کند. اگر کمی مهربان باشی به خودت می گویی شاید اگر بداند کمک کند ولی او که نمی داند و تو هم نمی توانی به همه رو بزنی. می توانی؟
حالا فقط مانده بهانه یا فرمان آتش. هر چیزی این وسط می تواند ماشه را بکشد. هر چیزی. مثلا جیغ یک بچه که بادکنکش ترکیده است. بله! واقعا می شود با همین هم خودکشی کرد. می دانم باورش سخت است ولی حقیقت دارد. ه
مرا ملامت نکنید. اینها را که جدی نمی نویسم. همین طور داشتم به جیغ پسر بچه ای که به گمانم بادکنکش ترکیده بود گوش می دادم که به ذهنم رسید. من که آدم افسرده ای نیستم. آنقدر ها هم ماجراجو نیستم. کلا گفتم.» ه
روی کاغذی کاهی نوشته شده بود و روی میز کنار تخت خواب، همانجایی که دراز کشیده بود، رها شده بود. او دیگر نفس نمی کشید. ه
---------------------------------------------------------------------------------------------------
توجه: دوستان عزیز این نوشته کاملا خیالی است. لطفا حمل بر افسردگی بنده نکنید. ایده ای به ذهنم خطور کرد و نوشتمش. حامد ه