Wednesday, April 28, 2010

جاده

نشسته بود پشت فرمان و پدال گاز را فشار می داد. آنچنان به جلو خیره شده بود که گویی در عالم دیگری سیر می کرد  و واقعا هم در عالم دیگری بود. هیچ چیز نمی دید. فقط جاده بود و پایانش. جاده ای بدون پیچ؛ مستقیم و دراز تا بینهایت. تا دور دست ها. تا آنجا که همه چیز زیبا بود.  با خود می اندیشید؛ آیا به انتها می رسید؟ پدال را بیشتر فشرد، با آخرین توانش.                               ه

کمی خسته شده بود. وسوسه استراحت آزارش می داد. صدای درونش بود یا آوای شیطان که وسوسه اش می کرد؟ نمی دانست ولی باید شیطان می بود نه چیز دیگر. کیست جز شیطان که رسیدن به هدف را کُند کند؟ آری خود شیطان بود. اما بدن لمس شده اش چیز دیگری می خواست. او خسته بود. باید کمی آرام تر حرکت می کرد.                                                                        ه

از سرعتش کاست. چشمانش بیشتر می دید.ولی باید فقط استراحت می کرد. سرش را برگرداند. چه جالب! باغهای زیبایی را می دید که جاده را احاطه کرده بود. می خواست به استراحتش پایان دهد و باز با سرعت بتازد.  اما مگر می شد  اینهمه زیبایی را ندید؟ گناهی کرد!  پدال را نفشرد.   نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد. دیوار های گلی و پوشیده از برگهای سبز.برگهای زنده. چقدر زیبا بود!          ه

بدون اینکه بداند آرام تر می راند و لذت می برد از زیبایی باغ های بی نظیری که می دید. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به زیبایی بینهایت دیوار های پوشیده از برگ درختانی که شکوه زیبایی گل های رنگارنگ در میانشان عیان می شد.         ه

باز هم آرام تر راند. این زیبایی آرامش عجیبی داشت. جاده را  نگاه نمی کرد و همچنان به جلو می راند.   اما آرام.خیلی آرام.           ه

ناگهان راهی دید. راهی که از میان کوچه باغ ها می گذشت. تصور زیبایی گل ها و پیچکهای درون کوچه باغها، خنکای نسیم که بوی یاس می داد و کوچه های سرشار از زندگی دیوانه اش می کرد


پیچید!                                                                                                                                  ه


نویسنده : خودم


Friday, April 23, 2010

تشییع

یکی دارد مرثیه سر می دهد که "مرحوم محجوب بود و بی ادعا" و اشک ها سرازیر می شوند. گرمای آفتاب و کت مشکی رنگ رطوبت عرق را بر تنم می نشانند. می گریند و من در اندیشه ام که چیست وصف حال این دنیا؟
صلوات پشت صلوات. عکس هایی بالا نگه داشته شده و تاج گلی که نام فرستنده اش بزرگ چاپ شده است. 
خوابیده است. خوابیده است زیر ملافه ای و زن و اولاد و دوستان بر بالای سرش اشک می ریزند. معنی این اشک ها چیست؟ این ها برای کیست؟ دل مردم به حال مرده می سوزد؟ مرده ای که دیگر نیست. یا برای خود اشک می ریزند این مردمان؟ 
ناله ها، اشک ها، لرزش آرام شانه هایی که کاش می شد همه شان را در بغل گرفت. همه این ها یعنی "مراسم". مراسمی که نمی فهمم برای کیست، به افتخار کیست. 
حرفها تمام می شود. متوفی را باید تشییع کرد. راه می افتیم پشت تابوت. لا اله الا الله. عده ای گریه می کنند. عده ای دلداری می دهند و عده ای آرام غرق در افکار خویشند. گویی آفتاب و درختان نیز آرامتر شده اند. این چه سریست که مرگ، همو که همه ازو گریزانند, چنان محترم است؟ هر یک از این آدم ها می توانستند روی دست دیگران باشند. 
آمبولانس با در باز ایستاده و انتظار می کشد. جنازه را رها می کنند. رها می کنیم. و آرام باز می گردیم. اشک ها کم شده اند. حالت تهوع دارم. هیچ چیز حال به هم زن تر از "مراسم" نیست. صدای مرده می آید. چشمان ملتمسش را می بینم که فریاد می زند "رهایم نکنید نامردمان" اما رهایش می کنیم.  مسیر ما جدا می شود. ما مسافران حیاتیم و او محکوم به عدم. می برندش و ما حتی نمی دانیم به کجا.

Friday, April 16, 2010

معنی حیات

پسرک سوالی در ذهن داشت. سوالی که همه ذهنش را اشغال کرده بود. بالاخره تصمیمش را گرفت و دل به دریا زد. تصمیم گرفت از ریش سفید, پیر مردی که همه چیز را می دانست, بپرسد. به سراغ ریش سفید رفت و سوالش را رک پرسید: "استاد! چگونه باید زیست که خوب بود؟". ریش سفید اخمی کرد و گفت :"چه می گویی؟ این چه سوالیست؟ هر کسی می داند که پاسخ این سوال چیست. دیگر برای این مسایل پیش پا افتاده وقت مرا نگیر!." پسرک خجالت کشید و چشمانش را به زمین دوخت و رفت. سالها در پی پاسخ گشت. روش های زیادی را آزمود: دین، عرفان، ریاضت و شعر. زندگی زیبایی داشت و "خوب" می زیست؛ خوبتر از همه اطرافیانش. سرخوش به روستا بازگشت تا ریش سفید را ببیند. او را یافت تا خبر یافتن پاسخ را به او بدهد. با خود اندیشید "او حتما شاد خواهد شد". در خانه ریش سفید را زد. صدایی از آن سو گفت: "آیا پاسخ را یافتی؟" پسرک که دیگر بزرگ شده بود گفت: "آری". ریش سفید پرسید: "و این تنها راه است؟" مرد جوان گفت: "گمان می کنم. راه های زیادی را آزموده ام تا خوب بودن را بیابم." ریش سفید با صدایی که آشکارا بوی ناامیدی می داد گفت: " فرزند! برو و دیگر اینجا نیا"        

جوان یکه خورد. سرخورده شده بود. همه چیز را رها کرد؛ شعر را، عرفان را؛ عشق را.  او فقط زندگی کرد.

سالها گذشت. سالهای زیادی گذشت. هنوز سوالش را در ذهن داشت . اما دیگر به دنبال پاسخ نبود! فقط زندگی می کرد. سعی می کرد خوب باشد اما چگونگی اش را نمی دانست.  مرد دیگر جوان نبود اما شاد بود.      

روزی دوره گردی نزد او آمد. با هم گپی زدند. مرد از کارش جویا شد و اینکه چرا و چگونه او را یافته است. دوره گرد گفت: "سالها پیش شروع به خواندن فلسفه کردم ولی راضی نشدم؛ عرفان آموختم اما راضی نشدم؛ بی خدا شدم باز هم ناراضی بودم؛ به علم روی آوردم مگر آرام بگیرم باز هم نشد.  تا اینکه شنیدم در جایی ریش سفیدی هست که همه چیز را می داند. او را یافتم و از او پرسیدم که چه کنم. گفت "خوب باش" گفتم "چگونه؟" نام تو را گفت. از آن به بعد هر چه می پرسیدم پاسخی نمی داد و نام تو را به زبان می آورد.  

مرد که دیگر ریش سفید را فراموش کرده بود به فکر فرو رفت. دوره گرد رشته افکارش را درید و گفت: "بگو! یگانه روش خوب بودن چیست؟" مرد لبخندی زد و گفت: "نمی دانی؟  یگانه روشی وجود ندارد. برای خوب بودن فقط باید خوب بود؛ به هر راهی می روی برو اما خوب باش! همین!
!"                                                             

Tuesday, April 13, 2010

رویا

نزدیک صبح است. تنها نوری که اتاق را روشن کرده است نور صفحه کامپیوتر است. باد نه چندان خنک پنکه گونه ام را نوازش می دهد. صدای ممتدش نوستالوژی عجیبی است. مرا به کودکی ام می برد.
به زمانی که غمی نبود. دغدغه مان پیدا کردن بهانه ای بود تا پولی از بابا بگیریم برای پفک یا بستنی
خوابیده است. چشمانم را می بندم تا صورت زیبایش را ببینم. عجب! تا حالا متوجه زیبایی حیرت انگیز و معصومانه  با چشمان بسته اش نشده بودم.  لبخند کمرنگش چهره اش را کودکانه می کند. شاد، درست مثل وقتی فاتحانه پولی به جیب می زدیم تا دهانمان را از شیرینی سرد بستنی پر کنیم.
داغ می شوم. احساس می کنم دیگر هیچ چیز بی او زیبا نیست. اختیار رویایم را از دست داده ام. دیگر من نیستم که خالق رویایم. رویاست که مرا می راند. چشمانش را می گشاید اما به من نگاه نمی کند. گویی من نیستم. گویی من هرگز نبوده ام. 
او در کنار من است. آیا من نیز در کنار اویم. چشمانم را می بندم تا پاسخی بیابم. اتاقی تاریک را تصور می کنم که نوری مبهم درونش می درخشد. کسی دارد داستانی می نویسد و صدای پنکه به گوش می رسد.

Saturday, April 10, 2010

آزادی

آزادم
آزادم از همه بندها
چون گازی که در می نوردد دنیا را
و عبور می کند حتی از میان پنجره های بسته