Sunday, January 1, 2012

رستوران


با هم آمدند و نشستند پشت یک میز دونفره. زن لباس سیاه مجلسی پوشیده بود و مرد هم پیرهن تیره ای با کراوات شل. وقتی داشتند می آمدند تو، دست هم را گرفته بودند و هر دوشان اخم کرده بودند. همین توجه ام را جلب کرد. من تازه آمده بودم رستوران. تنها بودم آن شب. کنجکاو شده بودم و دوست داشتم سر در بیاورم از کارشان. آمدند نشستند پشت میزی درست رو بروی من. خیلی نزدیک نبودند اما کس دیگری بین ما نبود و خوب آنها را می دیدم. فضای تاریک رستوران دیدم را کم می کرد. انعکاس نور لرزان شمع روی میز در قطره های عرق روی صورت مرد، چهره اش را جذاب تر کرده بود. مرد یک دستش را زده بود به پیشانیش و نمی دانم به کجای میز خیره شده بود. زن هم دستهایش را قفل کرده بود روی سینه اش و زل زده بود به روبرو. مرد چند بار سرش را بلند کرد و به صورت همراهش نگاهی انداخت ولی انگار جوابی نگرفته باشد دوباره زل زد به میز. گارسون از بین میزها پیچید و آمد سراغشان و منو را داد به آنها و هر دو شروع کردند به ورق زدن. زن یکی دو صفحه را که ورق زد نام غذایی را به گارسون نشان داد و دوباره دست به سینه شد. مرد هم که داشت با حوصله بیشتری منو را نگاه می کرد بالاخره دستور غذایش را داد و گارسون همانطور که کاغذ یاد داشتش را می گذاشت توی جیبش تعظیمی کرد و رفت. یکی دو دقیقه بعد پیش غذایشان را آورد. مرد بی تاب بود و هی ناخونک می زد. یک لقمه هم برای زن گرفت و گذاشت توی بشقابش و زن برداشت و خوردش. ساکت نشسته بودند. زن اصلا تکان نمیخورد اما مرد پیش را تند تکان میداد. گارسون شرابشان را آورد و بطری را به مرد نشان داد و کمی ریخت توی جامش و او چشید. شراب که پذیرفته شد، گارسون برای هر دوشان ریخت و بطری را گذاشت توی سطل یخ روی میز. هر دو شروع کردن به نوشیدن. شام مرا آورده بودند و من مشغول خوردن بودم که غذای آنها را آوردند. از آن فاصله نمی توانستم ببینم چه سفارش داده بودند. مشغول خوردن بودم و کمتر به آنها توجه می کردم. دیدم مرد دستش را دراز کرده است به سوی زن و با دست دیگرش با غذایش بازی می کند. لحظه ای نگاهم را از آنها برداشتم اما باز که نگاهشان کردم دیدم دست همدیگر را گرفته اند. اگر اشتباه نکنم مرد داشت چیزی می گفت ولی به نظر نمی آمد زن به حرف های او گوش می دهد. چند لحظه بعد دوباره دست هم را رها کردند و مشغول خوردن شدند. غذایمان با هم تمام شد. من غذایم را آهسته می خوردم؛ نمی خواستم آنجا را زودتر از آنها ترک کنم. مرد، گارسون را صدا زد. گمان کردم صورتحساب می خواهد اما دو دقیقه بعد فهمیدم اشتباه کرده ام. گارسون دو شات ودکا آورد. زن داشت آرام چیزی زمزمه می کرد و مرد همانطور که به میز خیره شده بود دستش را نوازش می داد. شات ها را سر کشید و زل زد به کسی که روبریش نشسته بود. چیزهایی میگفتند به هم. حالا زن هم حرف میزد. چند باری دیدم که لبخندی زدند؛ کوتاه بود لبخندهایشان. چای سفارش دادم و سیگاری روشن کردم. در آن مرطوب حسابی چسبید. سیگارم که تمام شد بلند شدم. هنوز نشسته بودند اما من دیگر باید میرفتم. از کنار میزشان که رد شدم مرد برگشت و به من نگاهی انداخت. هنوز دستهای هم را گرفته بودند. من لبخندی زدم و صورتم را برگرداندم. نفهمیدم او لبخند زد یا نه.

No comments:

Post a Comment