Sunday, November 7, 2010

داستان های ناتمام

فولدر داستانهایم در دسکتاپ لپ-تاپم پر شده از داستان های ناتمام. همه شان چند جمله بیشتر نیستند. نمی دانم چه ام شده است. انگشتانم با اشتیاق روی صفحه کلید می لغزد و کلید ها را نوازش می کنند. اما این فقط یک شروع است. چند جمله که می نویسم دستانم شل می شوند. سرم درد می گیرد. همه اش می خواهم داستانم را عوض کنم. یک ایده جدید به سرم می زند. ایده داستان های نیمه تمامم به نظرم مسخره می رسد. داستان دیگری شروع می شود. داستانی که سرنوشتش همان سرنوشت تکراری دیگر همتایانش می شود.  داستانی ناتمام که با شوق بی حدی شروع شده است و لختی نگذشته ناتمام رها می شود. آیا این من هستم که داستان هایم را ضایع می کنم؟ یا این داستان هایم هستند که توان زنده ماندن را ندارند؟ داستان هایم را مرور می کنم. هر کدامشان با بقیه متفاوت است. تنها نکته اشتراکشان رها شدگیشان است. تلاش می کنم که روی یکیشان کار کنم تا مگر چیزی از آن در بیاورم. شاید یک داستان کوتاه یا حتی یک طرحواره ساده. اما دیگر توانش را در خود نمی بینم. چه کارشان کنم؟ بالاخره هر چه باشد نوشته هایم هستند، دوستشان دارم. خیلی دوستشان دارم. ولی وقتی می روم سراغشان ،که شاید جمله ای دیگر بهشان اضافه کنم، نمی توانم. نه که نخواهم؛ نمی توانم. انگار قرار نیست؛ انگار داستان های مرا، ایده های مرا از ذهنم دزدیده اند. انگار ذهنم پاک پاک شده است. چه کار می توانم بکنم؟
سیگاری از پاکت در می آورم. به عادت همیشگی ام با سیگار بازی می کنم. می بویمش. به سیگار خاموش پک می زنم. در جستجوی ذره ای توان که یک پاراگراف، یک جمله یا حتی یک کلمه به داستانهایم اضافه کنم. هر کلمه ای را که تایپ می کنم بی درنگ پاک می شود. گویی همه کلمات مضحک شده اند. با افزودن هر کلمه، صدای تمسخر نوشته هایم را به وضوح می شنوم. صدای خنده ای بی وقفه. سنگینی نگاه ها را می بینم. کلمه ها پاک می شوند و باز دنیا آرام می گیرد. تا دوباره حیران در پی کلماتی باشم که از آن خودم باشند. باز کلمه ای نوشته می شود و دگر بار پاک می شود. توتون چقدر خوشبوست.
میلی به روشن کردن سیگار ندارم. سیگار خاموش را می بویم و بر لبش بوسه می زنم اما دیگر تمایلی به داغی آتشش ندارم. باز کلمه ای را می آزمایم اما این بار نیز به سرنوشت همتایانش دچار می شود. باید فکری به حال این همه داستان نیمه تمام بکنم؟ بلند می شوم. سرم درد می کند و خستگی را در تمام اجزای بدنم احساس می کنم. آب جوشی آماده می کنم و قهوه ای می سازم. اشعه خورشید از لا به لای پرده ضخیم اتاق خود را به میز رسانده و آنجا ولو شده است. گرد و غبار معلق در فضای اتاق در مسیر نور آفتاب رقصیدنشان گرفته است. "عجب صحنه ای! جان می دهد برای شروع یک داستان". این بار، این یکی را حتی تایپ هم نمی کنم. قبل از اینکه کلمات به سرانگشتانم برسند محو می شوند و می روند.
لیوان قهوه را می آورم و می گذارم روی میز، درست همانجایی که اشعه خورشید جا خوش کرده است. بخار در پرتوی نور جلوه می گیرد. سیگار! حالا وقتش است. برش می دارم و به لبانم می سپارمش. قبل از اینکه پشیمان شوم روشنش می کنم. خیره به لیوان قهوه می نگرم. حلقه کف تشکیل شده روی سطح داغ قهوه را می بینم. به بخاری نگاه می کنم که در پرتوی خورشید می رقصد و در تاریکی اتاق ناپدید می شود. پکی می زنم. ریه ام را پر می کنم از گرمای دود. دود! پیچ و تاب می دهد تن خود را چون رقاصه ای فریبا که همه را اغوا می کند و هوش همه را می رباید. بر خود می پیچد و بالا می رود. آنقدر بالا می رود که دچار پریشانی روزگار می شود و اندک اندک محو می شود.     
سیگارم را دود می کنم و به هیچ چیز نمی اندیشم. به هیچ چیز نمی توانم فکر کنم. حتی افکارم هم مسخره شده اند. سیگار را می کشم و خاموشش می کنم و بی درنگ می روم سراغ قهوه ام که هنوز داغ است. شاید نئشگی قهوه و سیگار به دادم برسد که به نازنینانم، داستان هایم، برسم. شاید چیزی بیابم درون این همه تاریکی.
تصمیم می گیرم از صفر شروع کنم که این چنین سردرگم نباشم. باید داستان جدیدی بنویسم. جرعه آخر قهوه را سر می کشم و مصمم، شروع می کنم به نوشتن. وای! این که دیگر فاجعه است. هیچ! حتی ایده ای به ذهنم نمی رسد. ذهنم خالی شده است.
هنوز دهانم پر است از مزه سیگار و قهوه.
نمی توانم داستانی دیگر بنویسم. باید نیمه تمام هایم را تمام کنم. همه شان زیبا شروع شده اند. همه شان سرشارند از ایده های بکر. همه شان شاهکارند. باید تمامشان کنم. باید به جایی برسانمشان. باید به جایی برسند تا آرام شوم. خیلی به داستانهایم وابسته شده ام.
پرتوی خورشید، آرام آرام از روی میز می لغزد و روی کف اتاق می افتد. بلند می شوم تا قهوه ای دیگر بنوشم. باید همه داستانهایم را دوباره و سه باره بخوانم. از میان این همه کلمه، از میان این همه جمله چیزی خواهم یافت. نمی توانم فراموششان کنم. تمامشان خواهم کرد و همه شان شاهکار خواهند شد.

No comments:

Post a Comment