Tuesday, November 2, 2010

حوصله داستان نوشتن ندارم

حوصله داستان نوشتن ندارم. ولی بد جوری ویار نوشتن گرفته ام. دلم زق-زق می کند. هی سقلمه می زدن که "بنویس". داستان نوشتن حال و حوصله می خواهد. نه اینکه بنشینی روی یک نیمکت چوبی سفت و بیست دقیقه دیگر هم کلاست شروع شود. تازه استاد ممکن است کوییز بگیرد که احتمالا مثل بقیه کوییز ها تنها چیز درستی که می نویسم اسمم خواهد بود. روبروی آسانسوری نشسته ام که هی بالا و پایین می رود. دیروز داشتم فکر می کردم که چقدر کوتاه بود. مدتی را می گویم که خودم را دوست داشتم و از خودم راضی بودم. خوب پیش می آید دیگر. راستش را بخواهم بگویم الآن بی دل خوشی هم نیستم. نگران نباشید. خودم را سر به نیست نمی کنم. ولی خوب دیگر. بی خیال. شاد بودن آرزویم است. راضی بودن هم. من تلاش خودم را کردم و می کنم. بقیه اش به من ربطی ندارد.     ه
وای..... معده ام شده مثل "آلارم". خیلی حساس شده. تا به یک چیز استرس زا فکر می کنم یکهو شروع می کند به سوزش. انگار روحم یا مغزم یا هر چه شما بخواهید سیخونکش می زند.       ه
فکر کنم باید یک دفترچه خاطرات مخفی بخرم و تویش همه چیزهایی که می خواهم را بنویسم. اینجا نوشتن دردی را دوا نمی کند. هنوز دلم زق-زق می کند. این کلاس خسته کننده کشنده را چه کنم. تازه بعدش باید به فکر غلظت یون های درون گل ته دریاچه باشم! عجب اوضاعی. قرن هشتم هم به دنیا نیامدیم که بنشینیم ور دل حافظ هی شعر بگوییم که شاهد فلان و ساقی فلان و مردم هم هی حلوا حلوا مان کنند. شاید با اشعارم فال هم می گرفتند. چه می دانم؟
باید بروم. کلاسم دارد شروع می شود

No comments:

Post a Comment