Sunday, May 30, 2010

امشب قولم را شکستم


به خودم قول داده بودم که بی دلیل ننویسم؛ می خواستم فقط حسم نباشد که انگشتانم را روی کیبورد می لغزاند بلکه داستانم باشد که محرک نوشتنم می شود. اما امشب قولم را می شکنم. نوشتن اعتیاد است؛ دلیل نمی خواهد. وقتی نوشتنت گرفت دیگر نمی توانی ننویسی. اینبار فقط حس است که هولم می دهد جلو.
شب است و در گرمای خرداد جنوب، در اتاق به هم ریخته ام دراز کشیده ام و به صفحه نورانی مانیتور لپ تاپم خیره شده ام. اتاقی تاریک و ساکت. همه خوابند غیر از جیر جیرک ها که دارند ترانه می خوانند. همیشه فکر می کردم جیرجیرک ها تکراری می خوانند اما چنین نیست. امشب زیبا تر می خوانند. هم زیبا تر هم بلند تر.
باد گرم پنکه سقفی، صدای کولر گازی اتاق بغلی و نور نقره گون مهتاب فضای اتاقم را دل انگیزتر کرده اند. دوست دارم شب را. سکوتش را می پرستم. سکوتی که در آن صدها صدا نهفته است. صدای به هم خوردن برگ های بزرگ درخت نخلی که در حیاط خانه داریم و سنش به اندازه سن خانه مان است. صدای آواز جیرجیرک های نازی که لابه لای انجیر هامان پنهان شده اند و...
خوشحالم. به خاطر حرف هایی که شنیدم و خواندم روی همین صفحه مانیتور. خوشحالم به خاطر اینکه با  خواندشان آرامش امشبم را هدیه گرفتم. این ساده ترین راهی است که می توانم حسم را بریزم روی کاغذ.
می خواهم برقصم؛ با یک موسیقی تند میان جمعیتی خوشحال، جمعیتی که فقط برای رقص برقصند. می خواهم آنقدر با آهنگ "زوربای یونانی" برقصم که خسته شوم. آستین هایم را بالا بزنم، دست بر گردن دوستی بگذارم و برقصم و برقصم. آنقدر برقصم که تمام سلول هایم به رقص آیند. اشک بریزم و بخندم و برقصم.
چقدر جیرجیرک ها زیبا می خوانند. چشمانم را می بندم و غرق می شوم در لذت شب. این لحظه را باید زندگی کرد. خوشحالم. می خواهم داد بزنم که همه بفهمند. اما انگار همه می دانند. هم جیرجیرک ها، هم ماه، هم انجیر و نخل و نارنج حیاط. حتی درخت بیدی که با سعید ده- پانزده سال پیش کاشتم هم می داند که خوشحالم. همه هستی خوشحال است.
امروز دوستی ام باقی ماند و "شاید حتی صمیمی تر" شد.



پ.ن: به یک دوست نازنین- این بار شخصیت اصلی، خود من هستم. نوشته ام عین واقعیت است و فقط حسم را نوشته ام. نه به خاطر تمرین نوشتن. بلکه به خاطر اینکه آنقدر خوشحالم کردی که نتوانستم ننویسم.

No comments:

Post a Comment