Friday, May 14, 2010

چشم ها


روبروی هم نشسته اند. ساعت از نیمه شب گذشته است و هوای گرم تابستان با خنکی شب عوض می شود. پشت میز دونفره ای نشسته اند. درست روبروی هم. نسیم خنکی گونه شان را نوازش می دهد. پسر گرم حرف زدن است و دستانش را در آسمان پیچ و تاب می دهد. چشمانش می گردند و هر چند لحظه یکبار با چشمان زیبای دختر تلاقی می کنند. چشمان دختر اما با اشتیاق، فقط به چهره پسر خیره شده است. چشمانی سیاه و زیبا که در کنار موهای مشکینش جلوه ای آسمانی یافته اند. دختر دستانش را آرام و بی حرکت روی میز گذاشته است و محو تماشاست؛ آنقدر که نمی توان حدس زد که کلمه ای از حرفهای پسر را می فهمد یا نه. لبخندی تصنعی اما شیرین بر چهره اش نشسته است و مشتاقانه نگاه می کند و پسر یک ریز نطق کند. دختر گهگاهی سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. گوشه لبش را بالا می برد و چشمانش را کمی تنگ می کند. پسر ادامه می دهد اما دلش با کلامش نیست. تلاقی لحظه ای نگاه هاست که همه چیز را -هر چند گنگ - فریاد می زند. لحظه ای که برای هر دوشان یک عمر طول می کشد. لحظه ای که رشته کلام را می رباید از دست پسر.
حرفها و نگاه ها در هم آمیخته است. هر دو بی تفاوتند به صدای زوجهایی  که شب آخر هفته شان را به پیاده روی آمده اند؛ و حتی به صدای نعره های مستانه جوانی که تلو تلو خوران خود را به نیمکت کنار خیابان می رساند. چهره پسر دیگر آن چهره جدی سخنرانان نیست. گره ای بر ابرو ندارد و چشمانش – همچون چشمان واعظان که در پی شکار تمام حظارند- نمی دوند. به چشمان سیاهی می نگرد که مشتاقانه نگاهش می کنند. گویی مژه بر هم زدن هایش را نیز می شمارد. دیگر کلام، آن نیست که بر زبان می راند –هرچند هنوز زبانش آرام نگرفته است.
ناگهان همه چیز ساکت می شود. لحظه ای به هم نگاه می کنند و حتی پلک هم نمی زنند. پسر برمی خیزد. دختر نیز –گویی در انتظار این لحظه بوده است- کیف دستیش را از روی میز بر می دارد و می ایستد. و هر دو به راه می افتند. نزدیکتر از همیشه در کنار هم قدم بر می دارند و هیچ نمی گویند و فقط صدای پاشنه است که لحظه ها را می شمارد. به راه نرفته شان نگاه می کنند. به پایان پیاده رویی که در تاریکی شب گم شده است و دیده نمی شود. با گام هایی آرام راه می روند. سکوتی حکمفرماست. سکوتی آنقدر سنگین که شکستنش قابل تصور نیست؛ آنقدر ناپایدار که به یک آن می توان شکستش. چراغ های خیابان یکی یکی نور سفید زیبایی را روی سرشان می ریزند و سایه هاشان کوتاه و بلند می شوند و دورشان می چرخند.  
نمی ملایم از عرق تن هر دوشان را پوشانده است و نفس هاشان سنگین تر از همیشه می نماید. گاه صدای ماشینی پر از نوجوانانی که تفریح شب آخر هفته شان را سپری می کنند سکوتشان را به هم می ریزد. دختر آرام و متین گام بر می دارد. و پسر نیز دیگر هیچ نمی گوید. نفس عمیقی می کشد. چند قدم که به پیش می روند، پسر آرام دستش را تکان می دهد و انگشتان دختر را می گیرد. دختر چشمانش را می بندد و لبخندش زیر نور سفید چراغ ها و سایه گونه های بر آمده اش زیباتر می نماید. دست پسر را می فشارد. اینک نوبت اوست. پسر پلک ها را بر هم می نهد و انگشتان دختر را می فشارد. دیگر دستش نمی لرزد. هر دو آرام نفس می کشند. با چشمان بسته، دست در دست هم قدم می زنند.
کنار رودخانه نشسته اند. زیر درختی که چون چتری بزرگ بر بالا سرشان گسترده شده است. شهر در آب رودخانه می رقصد. پسر دست دختر را نوازش می کند و دختر سرش را بر شانه ی پسر گذاشته است و آرام نفس می کشد.

No comments:

Post a Comment