Wednesday, May 5, 2010

رها

کفشهایش را در آورد. همینکه پایش را روی ماسه های ساحل گذاشت چشمانش را بست. صورتش رو به آسمان بود و لبخندی بر لبانش می درخشید. انگشتان پای برهنه اش با ماسه ها بازی می کرد. پای دیگرش را نیز برهنه کرد تا لذت ساحل را زندگی کند. بی حرکت ایستاده بود. فقط پاهایش در ماسه  وول می خورد. پاشنه اش را تا جایی که می توانست در ماسه فرو کرده بود و انگشتانش بی وقفه بالا و پایین می رفتند.
صدای آب. صدای موج. هر بار که صدای موج را می شنید لبخندش برای لحظاتی پررنگ تر می شد. نفس عمیقی کشید و ریه اش را پر کرد از بوی تند دریا. صورتش رو به آسمان بود و موهای خیس و سیاهش چون آبشاری شره می کرد. قطرات درخشان آب همچون مروارید از لابلای موهایش به پایین می خزیدند.
دستانش را گشود. پیکرش به چلیپایی خوش تراش که در ساحل علم کرده باشند می مانست. آب دریا داشت بالا می آمد. پاهایش را محکم کرد و چرخید. چون فرفره ای در پهنه ساحل می چرخید. موهایش در آسمان پرواز می کرد و لباس خیس و بلندش به تن زیبایش چسبیده بود. می چرخید. آرام و محکم می چرخید. پاهایش را به ماسه ها می کوبید و می چرخید.
دیگر آب بالا آمده بود. ایستاد. پلک هایش را آرام بالا برد. لبخندی زد و شروع به دویدن کرد. با آخرین توانش می دوید. با گام های بلند. باز چشمانش را بست تا پاهایش او را به هرجا که دلشان می خواست ببرند. با چشمان بسته و دستانی باز دوان دوان در میان آب و ماسه، در میان امواج دریا که هر لحظه بالا و بالاتر می آمدند به پیش می رفت.
اولین قطره باران را که بر چهره اش احساس کرد زد زیر خنده. می دوید و قهقهه می زد.
 کفشهای سفیدش روی موج دریا شنا می کردند.  

1 comment:

  1. AnonymousMay 05, 2010

    delam khalij e fars khastttttttttt. good job Modir
    sis

    ReplyDelete