Monday, October 25, 2010

تفاوت

باران می بارید و جوانی که لباس گرم پوشیده بود، گیتار می نواخت و ناشیانه می خواند. هنوز طعم گس سیگار را حس می کرد. همه چیز فرق کرده بود. همه چیز. چرا زودتر این اتفاق نیفتاده بود؟ چرا حالا؟ می گفت به درد زایمان می مانسته است. یک زایمان فکری. آهی کشید. لب پایینی اش را گزید. عادتش بود. مثل مادری که نوزادش را نگاه می کند به افکارش نگاهی انداخت. این فکرها مثل نوزادی بود که اصلا انتظارش را نمی کشید اما حالا که آمده بود دوستش داشت. نفسی ازهوای سرد فرو برد و گذاشت چند لحظه ای پر از هوا باشد. باز دم گرم و مرطوبی پس داد. باران می بارید.    ه
اولین باری که دیده بودش نمی دانست چه اتفاقی می افتد. حالا همه چیز فرق می کرد. خودش را برانداز کرد. خودش هم فرق  کرده بود. بهتر شده بود؟ چشمانش را بست تا حسی که آن زمان ها به او داشت را تصور کند. نمی شد. نمی توانست. دوستش داشت. انگار همیشه دوستش داشته است. جوانک آهنگی دیگر می خواند و همچنان گیتار می زد.    ه
  تنها چیزی که می دانست این بود که دلش، قلبش همان است که بود. خیالش راحت شد. شاید آن نگاه کودکانه اش در قلبش جاخوش کرده باشد. جز قلبش، همه چیز عوض شده بود.          ه
عشق هم عوض شده بود؟ نمی دانست. مهم بود؟ باز هم نمی دانست. سرش را تکیه داد به دیوار سنگی و به باران نگاه کرد که تندتر می بارید. هر چقدر خودش را تحلیل می کرد به یک نتیجه می رسید- دوستش داشت. خیلی هم دوستش داشت. همین 

No comments:

Post a Comment