Wednesday, October 20, 2010

بدحال

شامم را که می خورم چند سطری می نویسم مگر آرام شوم اما فایده ای ندارد. از رستوران کوچک کنار خیابان خارج می شوم. آنسوی خیابان پیر مردی دارد اکاردئون می نوازد. نمی دانم او سوزناک می زند یا منم که سوزناک می شنوم. ملودی غربی اش یادم می اندازد که خارجم. دوست دارم بایستم و گوش کنم اما حوصله این کار را هم ندارم. در سرمای ملایم پاییزی مونترئال قدم می زنم. بی خانمانی کنار خیابان بالا آورده و ولو شده. از کنارش رد می شوم. فکر می کنم. حتما دارد رویا می بیند. در بلندترین خیابان شهر گام برمی دارم تا به خانه برسم. به رهگذرانی که از کنارم رد می شوند دقت می کنم. چهره همه شان گرفته است. دختری سیگار می کشد. اینجا هم مختصات خودش را دارد. گدایی که با همه فرانسوی حرف می زند و مرا که می بیند، با دیدن ریش نتراشیده ام و چهره شرقی ام "سلام علیکم" جانانه ای می گوید و چند جمله عربی که من فقط "عبد الله" اش را می فهمم و من گویی چیزی نشنیده باشم از کنارش رد می شوم. شهر قشنگی است این مونترئال اما زیاد با ایران خودمان شاید فرقی نکند. شاید تفاوتش این باشد که اینجا تا اراده کنی و هوس، می توانی لیوانی ویسکی اسکاچ بنوشی یا پیکی ودکا بزنی و کسی نمی گوید خرت به چند. صدای گیتار می آید. پسرکی برای دوست دخترش گیتار می نوازد کنار خیابان. تقریبا به خانه رسیده ام.

1 comment: