Tuesday, February 15, 2011

وهم

آسمان آبی نیست
کودکی بودم و در دشتها می گشتم
چشمانم بسته بود و 
آسمان آبی بود
صدای بال پرندگانی شناور می آمد
می نشستند بر زمین و بر می خاستند
رود بود
دریاچه بود
شاخه بود
غنچه بود

نمی دانم چشمانم را بسته بودم یا ... ه
نمی دانم
 
پرنده ها لاشخور شدند و رود خروشان جوی خون شد
لاشه ها بر زمین پراکنده اند 
صداها می ترسانندم

آسمان آبی نیست
نمی دانم چشمانم باز شده یا این 
کابوس است که می بینم

به من بگو
به من بگو که کابوس می بینم

می خواهم بیدار شوم
بیدار شویم
 در آغوش هم بیدار شویم

No comments:

Post a Comment