Wednesday, August 25, 2010

زندگی

پسرک به چشمان به زیر افکنده دختر نگاه می کرد. دستانش را گرفته بود. دو جام پر از شراب در کنار شمعی که نورش می رقصید روی میز بود. شاید این بار وقتش رسیده بود.
دست دخترک را فشرد. پاهایشان از زیر میز به هم می رسیدند اما نگاه هایشان به هم گره نخورده بود. دستش را باز فشرد، دختر اما آرام و یخزده نشسته بود. گویی تنهاست و هیچ نمی بیند. دستان دخترک آرام می لرزیدند. خیابان پاریس پر بود از عشاقی که دست به دست قدم می زدند. پاییز پاریس را نمی شود از دست داد. کمی آنورتر شانزالیزه بود با همه سر و صدایش. اما دنیای پسرک در همین رستوران کوچک رقم می خورد. آنجایی که پشت میز نشسته بود و به چشمانی نگاه می کردند که به میز خیره شده بودند. پسرک دستان دختر را بلند کرد و انگشتان کشیده دخترک را به گونه خویش چسباند. موسیقی به اوج رسیده بود.دخترک گرمای اشک را بر سر انگشتانش احساس کرد. دستان پسرک را فشرد اما پسرک تکان نخورد. دستانش را گرفته بود. دخترک آرام ایستاد و پسر نیز بلند شد.
گونه هایشان همدیگر را لمس می کردند و آهسته می رقصیدند. شانزالیزه از اینجا پیدا نبود

No comments:

Post a Comment