می خواهم بنویسم اما نمی شود. می خواهم انجماد سکوتی که درونم پیچیده است را بشکنم اما نمی توانم. دلم باز گرفته بود امشب و هیچ کس نبود که بگویم "دلم گرفته". شاید نگفتنش بهتر باشد. شاید اگر یک روز بگذرد فراموش کنم. شاید آن آنزیم هایی که باعث دل گرفتگی می شوند تمام شوند. چه می دانم؛ شاید خوب شوم. حال و حوصله خوشی هم ندارم چون می دانم باز دلم می گیرد و همین آش است و همین کاسه
Saturday, August 14, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
آخی. چرااااااااااااااااا؟
ReplyDeleteمی دونی که همیشه من هستم که باهام صحبت کنی.
دوست دارم عزیییییییییییییییییییییزم
ReplyDeletechera akhe?!!! hanuz onvar budi to in tarikh. dar yaaftam ke marbud be aan ruzegaran bude ast. come on dude :)now every thing is alright now?
ReplyDeletesisi