Thursday, February 25, 2010

بهشت - جهنم

سلام دوستان. این داستان پر از اشکال است. اما منتشر می شود. احتمالا در آینده ای نزدیک ویرایش خواهد شد
----------------------------------------------------


پشت میز نشسته ام و ریه ام را پر می کنم از بوی قهوه. بوی قهوه دیوانه ام می کند. نمی دانم چرا؛ از نوشیدن قهوه لذتی نمی برم اما دیوانۀ بوی قهوۀ تازه ام. پشت میز کافه ای نشسته ام که اولین بارست درونش قدم نهاده ام. بار اولیست – و شاید آخرین بار باشد- که به این محله آمده ام. انسانهایی که نمی شناسمشان احاطه ام کرده اند؛ انسان هایی که برایشان غریبه ای هستم مثل بقیه غریبه ها. زل زده ام به ناکجایی و در افکارم غوطه ورم. با نفسی عمیق تمام جودم را غرق در بوی قوه می کنم. دستی روی میز چوبی کافه و دستی آویزان از پشتی صندلی. مغزم در خلثه ای نشئه آور فرو رفته است. افیونی که مرا از دنیا جدا می کند. جدا می کند تا باز پیوندی محکم تر زند. از دنیا جدایم می کند تا دنیا همانگونه که هست برایم خودنمایی کند. خیره شده ام و بدون اینکه به چیزی نگاه کنم همه چیز را می بینم.
انگشتانم با سیگارخاموشی بازی میکنند . گهگاهی روی میز رهایش می کنند و باز برش می دارند. تنها نشسته ام پشت میز. کافه را خوب آراسته اند. زیباست. پیرمردی طاس وارد می شود و یک راست می رود سراغ میزی که نشان "رزرو شده" اش توی ذوق می زند. روزنامه اش را از زیر پالتو در می آورد و می نشیند و مطالعه می کند. سیگار را بو می کنم. آمیختۀ رایحۀ توتون با بوی قهوه بیشتر تخدیرم می کند و در افکار پریشانم عمیق تر می شوم. می اندیشم؛ ولی دقیقا نمی دانم به چه. همیشه همینطور است. فکر می کنم و فکر می کنم و ناگهان جرقه ای که اگر توان آتش زدنم را داشته باشد زندگیم را عوض می کند.
زنی زیبا وارد کافه می شود. کافه را ور انداز می کند و پشت یک میز دونفرۀ خالی می نشیند، منو می طلبد و سفارش می دهد. کمی آنور تر –درست روبروی من- جوانی نشسته که چهره اش انتظار را فریاد می زند و نگاه های پی در پی و مضطربش به ساعت، حدس را به یقین تبدیل می کند که بر سر قرار مهمی حاضر شده است. انتظاری آرامشش را ربوده. انتظاری که زمانی آرزویش را داشته است. پیشخدمت همچون فرفره در میان دنیا ها قدم می زند. چهرۀ آراسته و لباس شیکش توجهم – و نه نگاهم- را به خود جلب می کند. تند گام بر می دارد و دستمال سفید اتو شده ای را روی آستین توسی رنگش ماهرانه می رقصاند و میان دنیای مشتریانی می پرد که هر یک به دلیلی اینجا هستند. همه برای او یکسانند. او هم دنیای خودش را دارد.
سیگار خاموش را آرام به لبم می سپارم. "اینجا سیگار کشیدن قدغن است آقا!" پیشخدمت است که مانند اجل معلق پشت سرم ظاهر شده است. تا آمدم به خودم بیایم این جمله را بار دیگر بی کم و کاست تکرار کرد.خم شده بود و سرش را به سرم نزدیک کرده بود تا صدای آهسته اش را واضح بشنوم و بهانه ای برای قانون شکنی نداشته باشم. "روشنش نمی کنم." این را گفتم که از سرم بازش کنم. تشکری می کند و می رود و من می مانم و اقیانوسی از افکار گنگ. به سیگار خاموشم پکی می زنم و باز رایحۀ دل انگیز توتون تازه و قهوۀ دم کرده.
اندیشیدن فرار کردن است از جهلی کشنده، از تاریکی. همین که می فهمی که نمی دانی، همین که می فهمی که بیشتر – یا شاید بهتر- باید بدانی نمی توانی فرار نکنی. اندیشیدن تقلا کردنست در دریای مواج ندانستن که امواج سنگینش همچون مشت بر سرت کوبیده می شود. نمی شود تسلیم شد.
"سفارشتان آقا!" باز پیشخدمت است که افکارم را پاره می کند. یک فنجان چای در جایی که مملو از رایحۀ قهوه است. فنجان را روی میز می گذارد و من با حرکت سر تشکرم را نثارش می کنم. با دستی خم که دستمالی سفید اتو شده ای آن را پوشانده است و یک سینی زیر بغل، اندکی تعظیم می کند و لبخندی می زند و به سراغ دنیای دیگران می رود. ای کاش می شد سیگارم را روشن کنم. سیگار را گوشۀ بشقاب زیر فنجان می گذارم و جرعه ای می نوشم. و باز غرق در فرار از جنگل تاریک نادانی می شوم. شیرینی فهمیدن است که فرار را می آغازد و ترس از تلخی کشندۀ نفهمیدن تندتر و تندترش می کند. می دوم؛ ابتدا با وحشت. این تلاش فقط فرار است از تاریکی دهشتناکی که دور تا دورم را فرا گرفته است: جنگلی تاریک با صدا های مخوف. با آخرین توانم می دوم تا مگر به روشنایی برسم. نقطه ای روشن در بینهایت مرا به سوی خود می کشد و مرا از درد ها و ترس ها رهایی می بخشد. اما نه! گویی سرابی است که هیچگاه به آن نخواهم رسید. شاید راهی دیگر وجود داشته باشد. آرام می گیرم و راه را آرامتر می پیمایم. به اطرافم نگاهی می کنم مگر چیزی ببینم. چشمانم به تاریکی عادت کرده اند و درختانی می بینم که زیباییشان حتی در شب نیز هویداست. باز نمی ایستم. می روم.
اندیشیدن و فهمیدن لذت من است. بهشت من همین است. دین من همین است. می اندیشم و لذت می برم. اطرافم را که نگاه می کنم، در میان این درختان بهشتی – در این تاریکی عجیب- جنازه هایی آویخته به درخت می بینم و در زیر آنها موجوداتی انسان نما که گوشت از جنازه ها بر می گیرند و می خورند و ناله می کنند. زیبایی و زشتی در هم آمیخته است.
فهمیدن عذاب است. فهمیدن تنهایی است و من تنهایم.
جوان منتظر عکسی که از وسط دو نیمه شده را روی می رها کرده و رفته است. زن در آغوش مردی است که آرام و عاشقانه اشک می ریزد و پیرمرد هنوز روزنامه می خواند.
فهمیدن بهشت است. فهمیدن جهنم است.