Wednesday, August 25, 2010

زندگی

پسرک به چشمان به زیر افکنده دختر نگاه می کرد. دستانش را گرفته بود. دو جام پر از شراب در کنار شمعی که نورش می رقصید روی میز بود. شاید این بار وقتش رسیده بود.
دست دخترک را فشرد. پاهایشان از زیر میز به هم می رسیدند اما نگاه هایشان به هم گره نخورده بود. دستش را باز فشرد، دختر اما آرام و یخزده نشسته بود. گویی تنهاست و هیچ نمی بیند. دستان دخترک آرام می لرزیدند. خیابان پاریس پر بود از عشاقی که دست به دست قدم می زدند. پاییز پاریس را نمی شود از دست داد. کمی آنورتر شانزالیزه بود با همه سر و صدایش. اما دنیای پسرک در همین رستوران کوچک رقم می خورد. آنجایی که پشت میز نشسته بود و به چشمانی نگاه می کردند که به میز خیره شده بودند. پسرک دستان دختر را بلند کرد و انگشتان کشیده دخترک را به گونه خویش چسباند. موسیقی به اوج رسیده بود.دخترک گرمای اشک را بر سر انگشتانش احساس کرد. دستان پسرک را فشرد اما پسرک تکان نخورد. دستانش را گرفته بود. دخترک آرام ایستاد و پسر نیز بلند شد.
گونه هایشان همدیگر را لمس می کردند و آهسته می رقصیدند. شانزالیزه از اینجا پیدا نبود

شعری برای تو

بی تو نشسته ام به تماشای ماهتاب
در این هوای سرد
 زانوی خویش را به بغل می دهم فشار

به تماشا نشسته ام
این ماه کاملی که درخشان و سر بلند
بر بام خانه ام
آرام، بی دریغ
پاشیده نور خویش

بسته است چشم من
یک سر به روی شانه من آرام می شود
دستم به دور شانه تو حلقه می زند

موی سیاه تو
در زین نور ماه
زیباترین تجلی رویای زندگی است
این آبشار مشکی افشان به دوش من

جاریست نام من
بر آن لبان  قرمز لعل گون تو
"شعری بخوان برای من ای شاعر جوان"
شعری برای تو

قلبم به روی جهان باز می شود
پر می شود ز نسیم و زنور ماه
از موج، از صدای جیرجیر شب
از جاده ای که به پایان نمی رسد
از هرم دست تو
از مهربانیت
از هر چه نیک
از هر چه خوب

در شعر جای می دهمش هر چه داشتم
این شعر شعر توست
...
ای کاش بودی و ...                                                               ه
ای کاش بودم و ....                                                               ه

من زیر نور ماه
تنها نشسته ام به تماشای ماهتاب

اشکی به روی بام خانه ما غلط می زند

Saturday, August 21, 2010

حدیث نفس

و صدایم همه آهستگی است
در سکوتی که گرفته است فضا را امشب

و در اندیشه دل بستن و دل  کندن ها
و در اندیشه آن روز که با خود گفتم
"جای من اینجا نیست"
و نمی دانستم
آسمان در همه جا این رنگی است
و فقط ابر تفاوت دارد
که به بادی 
تکه هایش از هم می پاشند

من نمی دانستم 
مثل صدها و هزاران "دیگر"                                               ه
من هم دل دارم
و دلم نیز زمانی
عاقبت می شکند

من در اندیشه آن لحظه که با خود گفتم
"همچو آشیل به پا خواهم ماند"
و نمی دانستم 
که کسی پشت سرم
خوانده آن قصه که می گفت از آن پاشنه نازک او

من در اندیشه ام امشب 
و کسی نیست که بر شانه او 
سر خود بگذارم
و کسی نیست که پرسد حتی
به چه می اندیشم

حرف هایم همه نامفهومند
همه گنگند
همه چون زمزمه ای آهسته اند
و صدایم همه آهستگی است
در سکوتی که گرفته است فضا را امشب

گفته های دروازه بانی که یک گوشه کز کرده بود

من یک دروازه بانم. نگهبان شاهرگ تیمم. همیشه در انتها. گل که می زنیم هیچ کس در شادی من شریک نمی شود، هیچ کس دور و برم نیست. گل که می خوریم، مقصر منم. همه سر من داد می کشند. آخر من یک دروارزه بانم

Monday, August 16, 2010

تمام شد

آهی کشیدم و گفتم: ای بابا
آهی نکشید ؛ فقط گفت: ای آقا

Saturday, August 14, 2010

دل نوشت

می خواهم بنویسم اما نمی شود. می خواهم انجماد سکوتی که درونم پیچیده است را بشکنم اما نمی توانم. دلم باز گرفته بود امشب و هیچ کس نبود که بگویم "دلم گرفته". شاید نگفتنش بهتر باشد. شاید اگر یک روز بگذرد فراموش کنم. شاید آن آنزیم هایی که باعث دل گرفتگی می شوند تمام شوند. چه می دانم؛ شاید خوب شوم. حال و حوصله خوشی هم ندارم چون می دانم باز دلم می گیرد و همین آش است و همین کاسه

اعترافات یک آدم فضایی یا خاطرات شغلی من- قسمت دوم


من سکوت کرده بودم به آدم فضایی خیره شده بودم. همانطور که نگاه می کرد گفت: "خوب؟ بهتان یاد بدهم که چطور همان چیزی بگویید که منظورتان هست؟"       ه
من: نه. خودم بلدم
شانه اش را بالا انداخت.      ه
من: خوب. حالا نوبت من است که از تو سوال بپرسم
آ.ف: بپرسین
من: ببین. لطفا خیلی واضح به من بگو قدرت نظامی شما چقدر است؟
آ.ف: قدرت نظامی؟ ما قدرت نظامی نداریم؟

من که فکر می کردم دارد دستم می اندازد عصبانی شدم و سرش داد کشیدم
من: قدرت نظامی شما چقدر است؟

آدم فضایی خندید ولی نه مثل دفعات قبل. گفت
آ.ف: بگذارید حقیقتی را برایتان روشن کنم. فعلا ما و شما در دنیا تنهاییم. یعنی گونه ما و گونه شما و حیوانات. شما مدت هاست دنبال موجودات فضایی می گردید و ما هر چه به شما علامت می دهیم ما را پیدا نمی کنید و شده اید اسباب خنده ما. بهتان بر نخورد اما ما یک اصطلاح داریم که وقتی یک نفر دنبال چیزی می گردد و پیدایش نمی کند به او می گوییم "مگر آدم شدی؟"      ه

و باز حدود یک دقیقه مثل بچه ای که یک کارتون بامزه می بیند ریسه رفت.        ه

آ.ف: ماها با هم نمی جنگیم. شما هم که دستتان به ما نمی رسد. قدرت نظامی می خواهیم چکار. پلیس البته داریم ولی نه زیاد. شما آدم ها موجودات حیرت انگیزی هستید. در طی سالها به گونه ای رفتار کرده اید که مجبورید از یک چیزی بترسید. شما تا دشمنی نداشته باشید آرام نمی شوید. ما را هم که پیدا نمی کنید با خودتان می جنگید. اصلا به همین خاطر شد که ما زیاد هم مایل نیستیم پیدایمان کنید. سرمان که درد نمی کند. همه شما چیزهای خطرناکی می سازید برای دفاع از خودتان در صورتی که با یک هزارم از آن تجهیزات هم می توانید در امنیت باشید. گرسنگی و نادانی بزرگترین عامل مرگ و میرتان است ولی همچنان روی تفنگ های عجیب و غریب سرمایه گذاری می کنید
من: نمی خواهید پیدایتان کنیم
آ.ف: البته دیگر مجبور شدیم بیاییم اینجا

ادامه دارد

اعترافات یک آدم فضایی یا خاطرات شغلی من- قسمت اول

 

 

Thursday, August 12, 2010

محبوب من


دلم یک لحظه می خواهد
همان آنی که با تو از صمیم قلب شادانم
همان آنی که دیگر نیست دنیا همچو زندانم
دلم آن لحظه را می خواهد و اشکم
به روی گونه هایم می دود آرام
تو را من می توانم داشت؟

دل من آرزوی لحظه ای دارد
که در آن دم ببینم آن جهانی را
که تو گردی چونان خورشید عالم تاب
ظلمت کش
تمام روز من از نور تو پر گردد و گرمات 
به جوش آرد تمام آنچه در رگهای من جاریست
تن و جانم شود لبریز
از عشقت

دل من لحظه ای
-ای کاش حتی لحظه ای-
را آرزو دارد
که حتی یک نفر محروم از دیدار روح افزای تو
محبوب خوب من
نباشد در میان نیک مردان و زنان کل این هستی

تو
آزادی
تویی محبوب من ای نیک بی همتا



اعترافات یک آدم فضایی یا خاطرات شغلی من- قسمت اول

شغل من شاید عجیب ترین کار دنیا باشد. من در طول این همه سال سابقه شغلیم چیزهایی دیده ام که شما حتی از بودنشان هم اطلاع ندارید. الآن هم این چیزها را فقط به شما می گویم نه کس دیگر. یادتان هم باشد که اینجا از من سوال نپرسید چون جواب نمی دهم. بگذریم. می گفتم  که من با عجیب ترین چیزهای دنیا سر و کار دارم. مثلا همین آدم فضایی ای که ما پارسال گرفتیم
هوووم ...  راستش نگرفتیمش ولی فکر می کردیم گرفتیم. داستان از این قرار بود که یک روز به من خبر دادند که یک موجود عجیب پیدا  شده و من مامور شدم که او را تخلیه اطلاعاتی کنم. می دانید تخلیه اطلاعاتی چیست؟ اگه نمی دانید یک جستجو توی گوگل بکنید حتما پیدا می کنید. من مامور این کار شدم.
  با یک بسته کاغذ سفید و یک بسته خودکار رفتم به پایگاه فوق سری مان که جایش را نباید به شما بگویم. وارد اتاق که شدم دیدم پشت میز یک آدم فضایی نشسته. حتما می پرسید از کجا اینقدر مطمئن بودم که آدم فضایی بود؟ راستش مطمئن نبودم. حدس می زدم. آخر قیافه اش مثل آدم فضایی های فیلم های اسپیلبرگ بود. راستش را بخواهید ما هنوز نفهمیده ایم این اسپیلبرگ از کجا می داند  این موجودات این شکلی هستند. دو تا چشم بزرگ و کله کشیده و بدنی کوچک. ولی رنگشان مثل فیلم ها نبود. رنگش آبی آبی بود و اصلا هم برق نمی زد.      ه
کجا بودیم؟ آهان.. من اول باید مطمئن می شدم این موجود واقعا یک آدم فضایی است. خیلی زود مطمئن شدم. حرف هایش بهترین دلیل بود برای اینکه آن موجود یک آدم فضایی است حتی دلیلی قانع کننده تر از شکل و شمایلش.                    ه
من روبروی او نشستم. قبل از اینکه چیزی بگویم گفت: "سلام. من از شما خوشم آمد."     ه
من تعجب کردم و گفتم: "ممنونم" و با خودم گفتم: چه بی ادب.
آدم فضایی (آ.ف) ادامه داد: شما آدم هستید؟
گفتم: بله و شما؟
آ.ف: نه من از .... آمدم
یک چیزی گفت مثل " گوجی موجی پا" یا "سوژی ووسی نا" آنقدر عجیب تلفظ کرد که من نمی توانم بنویسم و چون دید من تعجب کرده ام مثل بچه ها زد زیر خنده و گفت: "من هم نمی توانستم "سیاره زمین" را تلفظ کنم"      ه
و باز مثل بچه ها خندید. چند دقیقه که ریسه رفت، آرام شد و پرسید:" می توانید به من کمک کنید؟"         ه
من: یعنی چه؟ 
آ.ف: یعنی اینکه کمکم کنید دیگر. یعنی اینکه کاری کنید که من دوست دارم انجام دهم ولی به تنهایی نمی توانم؟ 
من: چرا باید من این کار را بکنم؟
آ.ف: برای اینکه ما با هم حرف می زنیم و شما از اینکه من از شما خوشم می آید خوش حالید
من باز متعجب شدم و پرسیدم: از کجا می دانید که خوشحالم؟
آدم فضایی چنان تعجب کرد که من فکر کردم الآن چشم هایش در می آید! و بعد حالت ناراحتی به خود گرفت و گفت
آ.ف: شما عجیبید. من گفتم از شما خوشم می آید و شما گفتید "ممنون" شما آدم ها موجودات عجیبی هستید. یک چیزی می گویید و منظورتان یک چیز دیگر است و ما بیچاره ها باید منظورتان را حدس بزنیم. این سخت ترین و درد آور ترین کار دنیاست و شما نمی دانید. دوست دارید بهتان یاد بدهم که چگونه آنچه منظورتان هست را بگویید. خیلی راحت است



ادامه دارد

Tuesday, August 10, 2010

طلوع

روی چمن های شبنم زده دراز کشیده ام و لباسم خیس شده است. آسمان پاک است  و هر آن روشن تر می شود. آبیش روحم را نوازش می دهد. گوشه ای از آسمان روشن تر است. باید مشرق باشد. همانجا که خورشید سرک می کشد. رو به آسمان که می خوابی، آسمان از نوک دماغت شروع می شود. دهانم را باز می کنم؛ پر از آسمان می شود. خورشید چون اخگری سرخ سر می رسد. سر انگشت آفتاب بر قله کوه نمایان است و آهسته آهسته می لغزد و پیش می آید.  طلوع است. طلوع سلام خداست. طلوع آغاز تنها تقدس هستی است؛ آغاز زندگی است.        ه

لذت دیدن

توی اوتوبوس نشسته ام و گوشه پرده را کنار زده ام و به بیابان های بی آب و علف نگاه می کنم. شاگرد شوفر می آید تذکر می دهد که پرده را بکشم که اتوبوس گرم نشود. می فهمد که بیرون را می نگرم. می آید از در منطق وارد شود یا شاید مودب باشد و می گوید: " همه اش گردنه است." یعنی گردنه خشک و صخره های خشن که نگاه کردن ندارد. دلم برایش می سوزد. بیچاره نمی داند چقدر می توان از دیدن گردنه پیچ در پیچ و دره هایی که زمانی بستر رودهای خروشانی بوده اند لذت برد.       ه

Sunday, August 1, 2010

این یک داستان نیست

این یک داستان نیست. شرح حالیست که چون هیچ گوشی پیدا نکردم که بتواند بشنود و هیچ شانه ای که سنگینی سرم را تحمل کند و هیچ دستی که بتواند نوازش شود، اینجا می نویسم. شب گرم تابستان در منطقه ای گرمسیر که فقط شب می شود از هوا لذت برد. همه خوابند. تنهای تنها در خانۀ پدری نشسته ام و خیره به مانیتور و می نویسم. در پس این چشمان تیره که سرخ شده اند در این وقت شب، دنیایی پر هیاهو نهفته است. منتظرم. نه منتظر پاسخ خوبروی و سیمین بری که مرا به هم آغوشی بپذیرد. نه انتظار منجی ای که همۀ مسئولیتم را روی دوشش بیندازم. انتظار خبری که شاید معمولی باشد برای خیلی ها، ولی نه برای من.     ه
اگر از یک چیز این دیار که دل خوشی ندارم از آن خوشم بیاید همین شب های معتدل و آسمان پرستاره و صدای جیرجیرک هایش است. این آواز جیرجیرک ها مستم می کند. دلم سیگار می خواهد. حیف که در خانۀ پدری مجال این خلاف کاری ها نیست. اما وای! اگر بود دود سیگاری که لذت شب را صد چندان کنم چه می شد. آب میوه داریم در یخچال. با آن سر می کنم.    ه
عشق، بعضی وقتها در وجودم می جوشد. قل قل می کند. سوت می کشد. فریاد می زند که "بیاب! محبوبی بیاب که عشق بارانش کنیم" اما دریغ. می گویند عشق را باید بی پروا بر زبان راند. اما آیا شدنی است؟ ما که مقهور زمان و مکانیم اگر در بند هیچ چیزی هم نباشیم. نه! این بی پروایی از آن سرزمین پریان است و بس. تا صبح سه ساعتی بیش نمانده است و من می خواهم همه کار بکنم در این شب. کتاب باید خواند، داستان باید نوشت، یا حسرت سیگار نداشته را خورد؟