Monday, September 2, 2013

سوژه

شاعر سرش را كج كرده بود و سيگارش آرام خاكستر مي شد و مي ريخت روي زمين. تكان نمي خورد. نگاهش به موهاي بلوند دخترك فرنگي بود. شايد اين موي طلايي روي پالتوي بنفش تا زير زانو آمده اش چشمه خشك اشعارش را زنده مي كرد. نگاهش به دختر بود. دختر نگاه كجي انداخت به او. تق تق پاشنه كفشش بلندتر و بلندتر شد. آمد جلو. نگاهش را دوخت به نگاه شاعر. چشمهاي آبي اش برق مي زدند و ابرو هاي كم پشتش گرهي در پيشاني اش انداخته بودند. گفت :"به من خيره نگاه نكن." مكثي كرد و اضافه كرد "لطفا" و برگشت و رفت. شاعر تكان نخورد. فقط نگاهش را انداخت روي سنگفرش قديمي پياده رو. خواست پكي بزند به سيگارش اما باد چيزي از آن باقي نگذاشته بود. اين يكي را هم بايد دور مي انداخت بدون اينكه كامي گرفته باشد.

 

Tuesday, June 18, 2013

يك جورهايي پرونده مختومه است

یک
-سليماني؟ بله مي شناسمش. چه جور هم! يك شارلاتاني است كه نگو. بله! بله! چشم قربان. نه آقا من را چه به دروغ. خدابيامرز بابامان نان حلال داده به ما بخوريم. بله، بله، می گفتم. سليماني آن روز آمد مغازه يك ماشين مي خواست ولي من با آدم بدحساب معامله ام نمي شود. مقروض است آقا. آن روز آمد مغازه، معامله مان كه نشد صدايش را برد بالا، داد زد، عربده كشيد. فحش هم داد. بله آقا! فحش هم داد. خوب من بايد چكار مي كردم؟ دست روي دست مي گذاشتم كه هر چه از دهنش در مي آمد بگويد؟ مي نشستم و فحش مي خوردم و پدر و مادرش را دعا ميكردم؟ نه جناب.من غیرت دارم؛ ناموس سرم می شود. فحش داد من هم جوابش را دادم و دري وري بارش كردم. چي؟ نه نه اصلا. من دست رويش بلند نكردم. اصلا زدن ندارد اين مردك. خدا خودش زده توي سرش. نه ديگر چيزي نگفت. يعني نگذاشتم چيزي بگويد. از مغازه انداختيمش بيرون. بله…
 
دو
-ترسيده بود قربان. بله حسابي ترسيده بود. نمي دانم از چه ولي هي با موبايلش شماره مي گرفت و زود قطع مي كرد. انگار كسي جوابش را نمي داد. هي به خيابان نگاه مي كرد. نميدانم شايد من اشتباه مي كنم. بله، عرض می كردم قربان. نمي دانم والله. نمي دانم از چه. خيلي هم عجله داشت. يك حساب كوچك با هم داشتيم. صافش كرد و رفت. آنقدر عجله داشت كه رسيد هم نگرفت. چی؟ بد حساب؟ نه قربان. اصلا. يكي دوبار حسابمان عقب افتاده البته، ولي جبرانش كرد. خب… چطور بگويم؟ كارم را راه انداخت ديگر. زياد آدم مي شناخت. جسارت نشود ولي فكر كنم با بالايي ها سر و سري داشت. نه قربان. نه، نه! هيچ وقت حرفي غير از همين صحبت هاي كاري نمي زد. فقط يك بار كه كار من خيلي گير كرده بود، فهميد. گفت آشنا دارد. دو روز بعد كارم راه افتاد. حتما کار آقای سلیمانی بوده. دستش درد نكند. 
 
سه
-آقاي سليماني... راستش در اين يك سالي كه برايشان كار مي كردم اصلا با ايشان توي دفترشان تنها نبوده ام. آنروز صبح كه ديدم پيغام گذاشته اند روي ميزم كه بروم اتاقشان فكر كردم كه باز هم جلسه داريم. من هم سر ساعت مقرر، فكر كنم نه و نيم…، بله نه و نيم بود که در دفترشان را زدم. وقتي ديدم فقط ايشان هستند تعجب كردم، جا خوردم. هیچ کس دیگری توی دفترشان نبود. مثل هميشه، جدي و متين؛ دعوتم کردند تو. من نشستم روي يكي از صندلي هاي ميز جلسه. پنج شش دقيقه اي ساكت ايستاده بودند روبروي پنجره و هيچ حرفي نزدند. من راستش را بخواهيد فكرم هزار راه رفت. خيلي ترسيدم. والله به خاطر خيلي چيزها. اول، خب، فكر كردم زبانم لال ايشان قصد دارد…بله؟ نه. ايشان خيلي محترم تر از اين حرفها هستند. اصلا بهشان نمي آيد. خب فكر است ديگر. شما بهتر در جريان مسايل اجتماعي و وضع جامعه هستيد. بله. بعدش كه ديدم هنوز ساكت است ترسم بيشتر شد. فكر كردم نكند مي خواهند اخراجم كنند. آخر اين اواخر چند بار دير رفتم سر كار. دو سه بارش مرا ديدند. همه اش فكر مي كردم كه اگر اخراج بشوم كار از كجا پيدا كنم توي اين وضعيت. ولي خب. خدا رو شكر هيچ يك از اينها نبود. سه چهار دقيقه با من در مورد شرايط كارم صحبت كردند و از من پرسيدند كه شكايتي دارم يا نه. كه البته من گفتم نه. نه خب. راست راستش را هم نگفتم. نمي خواستم حرفي بزنم كه به ضررم باشد. من به اين كار نياز دارم. به هر حال. نا راضي كه نيستم ولي يك مسايلي هم هست. چيز مهمي نيست. يكي از همكارها چند وقت است پیله شده است. شكايت؟ نه! خودم از پسش بر مي آيم. كارم را كه از دست نمي دهم؟
 
چهار
- سليماني را مي شناسم. يعني يادم مي آيد يك چيزهايي. آن اوايل هم بند ما بود. آدم خيلي عجيبي بود. سياسي بود. فكر كنم از آن چپي مپي ها بود. سبيل داشت. كم حرف بود و خيلي فكر مي كرد. ما از كارش سر در نمي آورديم. عجيب و غريب بود. براي همين يادم مانده. نه! من؟ من اصلا گروه خونيم به اين كارها نمي خورد. سياست پدر و مادر ندارد! البته سياست مخالف دولت ها! وگر نه شما كه… ببخشيد قربان. روي تخم چشم هام. ديگر دري وري نمي گويم. بله مي گفتم. سليماني هم بند ما بود يك دو سه ماه. بعد هم منتقل شد. چو افتاده بود اعدامش كرده اند. نكردند؟ زنده است؟ هان! چشم. حق با شماست. اصلا اینها به من دخلی ندارد. چشم. مي گفتم. بعد هم گفتند توبه كرده، عفو خورده، نمي دانم، ضد انقلاب لو داده. خلاصه همه چيز مي گفتند در موردش. گم و گور شد. تا حدود دو سال بعد كه حكم من داشت تمام مي شد. يكي از بچه ها گفت توي بند سليماني را ديده. والله من كه فكر نكنم. يا خيال ورش داشته بود يا دروغ مي گفت. من هم كه ديگر هيچ خبري ازش ندارم تا شما آمديد سراغم. راستي قربان من از آن موقع توبه كرده ام، پاك پاكم به جان بچه هام. 
 
پنج
- سلیمانی؟ والله اسمش را يادم نيست. اما قيافه اش يادم مي آيد. هميني كه عكسش را نشانم داديد. خودش است. بله مطمئنم. پير شده ولي خودش است. هم دانشكده اي بوديم. نه، از ما كوچكتر بود. راستش مشهور بود كه فساد اخلاقي دارد. متوجه هستيد كه؟ اوووم. چطور بگويم؟ با خيلي ها رابطه داشت. البته ما نفهميديم صحت داشت يا نه. ولي همه مي گفتند. خوش تيپ بود. سر و زبان خوبي هم داشت. ظاهرا خانواده اش هم حسابي پولدار بودند. دخترها برايش سر و دست مي شكستند. مي گفتند پدرش به دربار وصل بوده. نمي دانم. از اين حرفها زیاد می زدند. انقلاب كه شد، دانشگاه كه تعطيل شد ديگر نديدمش. احتمالا با پدرش رفته باشد خارج. نمي دانم قربان، حدس مي زنم. من ديگر هيچوقت پيگير نشدم. 
 
شش
-بله برادر. حاجي، همين آقاي سليماني را مي گويم، ما بهش حاجي مي گفتيم. البته شاكي مي شد پدر صلواتي، مي گفت حج نرفته و نبايد حاجي صدايش كنند. بچه ها هم سر به سرش مي گذاشتند و بيشتر بهش مي گفتند حاجي. فكر كنم عادت كرد بنده خدا، چيزي نگفت ديگر. بله برادر، اين حاجي دو روز بعد من پايش به منطقه رسيد. جوان بود و ورزيده. پدر صلواتي كار با اسلحه را زود ياد گرفته بود. پرنده را توي هوا مي زد. تك تير انداز بود. الحق جان خيلي ها را نجات داد. خدا اجرش بدهد. ساكت بود، خيلي ساكت. همه اش ذكر مي گفت. مي گفتند بيست جزء قرآن را حفظ است. هيچ به كار كسي كاري نداشت. بچه ها ديده بودند كه اهل نماز شب هاي طولاني است. ولي اصلا اهل ريا نبود. راستش من حدس مي زدم، هنوز هم همين فكر را مي كنم، كه اطلاعات-عملياتي بود. يكهو غيبش مي زد و باز، قبل عمليات سر و كله اش پيدا مي شد. انگار مي دانست كي عمليات مي شود. هيچ جوري نمي شد حرف از زير زبانش كشيد. والله اعلم. جانم برايت بگويد برادر، يك بار، توي يكي از عمليات ها خيلي شهيد داديم، حاجي هم شهيد شد. البته جسدش پيدا نشد. مفقود الاثر شد در واقع. نه برادر. من مرخصي بودم. خدا يك دوقلو داده بود به ما. مرخصي بودم. سعادت نداشتم برادر. لياقت نداشتم. 
 
هفت
-همه چيز توي پرونده هست. اصلا آدم خاصي نبوده. رده پايين بوده. يكي دو تا عمليات هم انجام داده ولي هيچكدام عمليات مهمي نبوده اند. كارهاي خارج نشين ها را راست و ريس مي كرده. مدتي ازش خبري نبود. طبق گزارش ها بريده بوده. احتمالا آمار هم مي داده. توي پرونده هست همه چيز. دقيق بخوانش. گزارش پزشك قانوني را هم ضميمه كرده ام. ايست قلبي نوشته اند. همه چيزش روشن است. اگر ابهامي بود با من تماس بگير. ولي به دفترم زنگ بزن نه به اين شماره. در هر صورت شما بخوان پرونده را. قاضي خوانده البته. عجله ای نیست. هر وقت رسیدی بخوان. به كارهاي مهمت برس اول. اين را بگذار آخر هفته. يك جورهايي پرونده مختومه است. خدا نگهدار. 


Wednesday, May 22, 2013

روز خوب

یک روز نه چندان خوب. امروز خبر رد (ریجکت) شدن مقاله را دادند. با اینکه روز تولدم بود خیلی حال و حوصله نداشتم. یک ماه پیش، بعد از عروسی، توی ایران یک مراسم کوچک تولد داشتم. همه خبر داشتند غیر از من. خیلی غافلگیر شدم. به خاطر همین هم امروز زیاد حس تولد نداشتم. سر کار به سرم زد که نکند مریم بخواهد بیاید دانشگاه که غافلگیرم کند و خدا خدا می کردم که نیاید. نمی دانم چرا. خسته بودم.
یک ساعت و نیم مسیر بین دانشگاه تا خانه را کتاب خواندم و با موبایلم بازی کردم. کیف سنگینم حوصله ام را سر می برد. دیر وقت بود.
تازه رسیده ام خانه. توی راهرو بوی نان تازه، شاید هم شیرینی می آید. هوس می کنم. باید از مامان بپرسم چطور می شود نان پخت.  می رسم دم در خانه. یک تکه کاغذ تا خورده روی در چسبیده است؛ مریم چسبانده. نزدیک تر می روم می بینم مریم رویش نوشته "که با این درد اگر در بند درمانند درمانند" . خنده ام می گیرد. پشتش نوشته دوستم دارد و همیشه عاشقم می ماند. خنده ام گرفته. هم از شوخ طبعی مریم هم از خوشحالی. می خواهم در را باز کنم که مریم، از پشت در بسته، می گوید در را باز نکنم.  یکی دو دقیقه دم در می مانم. می گوید بروم تو. در را باز می کنم. اتاق با نور زرد شمع روشن شده. با تعداد زیادی شمع یک قلب بزرگ درست کرده روی زمین. دور و بر قلب پر است از بادکنک های رنگی. روز میز را نگاه می کنم. چند کیک فنجانی درست کرده و شمع تولد رویش گذاشته. شام پخته و میز شام را تزیین کرده و دو تا شمع گذاشته رویش. پشتش به من است. نشسته پشت پیانو تمرینی اش و آهنگ می زند. "سیکرت گاردن" را تمرین کرده و می زند. کوله ام را می اندازم روی زمین و اشکم در می آید. مریم توی لباس سفیدش نشسته روی صندلی و دارد "سیکرت گاردن" را می نوازد و چه خوب می نوازد. گریه می کنم می روم طرفش. سرش را که بر می گرداند می بینم مویش را ریخته یک طرف و یک گل سفید زده به سرش و گردنبند مرواریدش را انداخته گردنش. من هنوز گریه می کنم و نمی توانم حرف بزنم. بلند می شود و می گوید "تولدت مبارک" و من فرشته کوچولویم را بغل می کنم. این بهترین تولدی بوده که داشته ام.
----------------------------------------------------------------
 
پی نوشت: ازت ممنونم مریم، خیلی.
 

Tuesday, May 14, 2013

درد مشترک

پسره با لباس رسمی تر و تمیزی داشت از دفتر یکی از استادها می آمد بیرون که گفت:ه 
OK, thank you.
حالا داشتم از یک قدمی اش رد می شدم. هنوز در را کاملا نبسته بود که زیر لب گفت:ه
Shit!
 
 

Saturday, March 2, 2013

عشق

عشق چیز عجیبی است. عشق یکی شدن است. یکی شدن در عین کثرت. عشق محو شدن است در عین بودن و بودن و بودن. عشق داغی بوسه ای است که تو را پرواز می دهد حتی اگر بالت شکسته باشد. عشق خنکای نسیمی است که اگر نباشد، در گرمای تابستان جنوب تاب نمی آوری. عشق صداست. صدایی که آهنگین ترین آهنگ ها در برابرش ناهماهنگند. عشق خود وجودست، خداست. عشق آغوشی است که بی آن دنیا آنقدر بزرگ است که در آن گم می شوی. عشق... عشق... عشق تویی

Tuesday, December 18, 2012

اينجا همه از باران مي ترسند

طرفهاي ظهر است و تازه از خانه زده ام بيرون. امروز مرخصي ساعتي گرفته ام و دير مي روم سر كار. تا دفتر بايد يك اتوبوس عوض كنم. اتوبوس اولم كه مي آيد زود سوارش مي شوم
و مينشينم روي يك صندلي كنار پنجره. اتوبوس تقريبا خالي است. آسمان خاكستري با افق پوشيده از ابرهاي تيره چشمهايم را مشغول تماشا ميكند. چند دقيقه اي غرق تماشا مي شوم و به آسمان، به ماشين ها و آدمهاي توي خيابان نگاه مي كنم و در باره شان خيال مي بافم. خسته كه مي شوم سرم را بر مي گردانم و به كاغذهايي كه در دست گرفته ام نگاهي مي اندازم. "كلي كار دارم امروز"
بايد پياده شوم و اتوبوسم را عوض كنم. پياده مي شوم. دارد نم نمك باران ميبارد. كاغذها را مي گذارم توي كوله ام تا خيس نشود. هرچه دنبال چترم مي گردم پيدايش نمي كنم. جايش گذاشته ام.
تا ايستگاه اتوبوس بعدي پنج دقيقه اي بايد پياده روي كنم. باران دارد تندتر مي شود. سر چهار راه مي ايستم منتظر سبز شدن چراغ عابر. نور چراغ راهنمايي از پشت قطرات روي شيشه عينكم پخش مي شوند. عينكم را بر ميدارم و سعي مي كنم خشكش كنم اما فايده اي ندارد. خانم مسني كه كيسه پلاستيكي كوچكي در دست دارد و با دست ديگرش چتري قرمز را گرفته بالاي سرش نگاهي ترحم آميز به من مي اندازد و تكاني ميخورد. انگار تعارفي كرده باشد كه بروم زير چترش. من لبخند مي زنم و او نيز با لبخند جوابم مي دهد. خيابان را رد مي كنم و مي روم به طرف ايستگاه. باران تند تر شده است. جواني كنار خيابان كيفش را گرفته روي سرش و مي دود سمت تاكسي. دو سه نفر ديگر هم آن طرف خيابان دارند از بين جماعت چتر به دست مي دوند. با دست قطرات روي شيشه عينكم را پاك مي كنم.
زياد توي ايستگاه معطل نمي مانم. اتوبوس مي آيد و من سوار مي شوم. اين يكي بر خلاف اتوبوس اول خلوت نيست. راننده نگاهي به سر و وضع خيسم مي اندازد و اخم مي كند. اهميتي نمي دهم. ترجيح مي دهم وسط اتوبوس بايستم. پسركي زل زده به من. نگاهمان كه به هم مي رسد شانه ام را بالا مي اندازم و سرم را كج مي كنم. او هم سرش را بر مي گرداند.
خيس خيس شده ام. دوست دارم همينجوري بروم دفتر. همينطور خيس بنيشم روي صندلي و به هر چيزي دست بزنم خيس بشود و گهگاهي قطره اي آب از مويم چكه كند روي ميز اما اينجا...، اينجا همه از باران مي ترسند. شايد مرخصي ام را نصف روز تمديد كنم.

Friday, October 12, 2012

تاكسي

درعقب تاکسی را باز کرد. چراغ كوچك سقفي ماشين روشن شد و مسافر كه مرد بلندقدي بود، به سختی وارد ماشین شد. سرش را که آورد تو و نور افتاد روي سر و صورتش، راننده علت این همه تقلایش را فهمید. موبايلش را با شانه اش گرفته بود و داشت با آن صحبت مي كرد. کیفی به شانه دیگرش آویزان بود و هنگام نشستن چند بار به در برخورد كرد.
-"دربست".
وقتی سرجایش نشست، راننده که سرش را کمی چرخانده بود تا مسافرش را ببیند، دسته گل نسبتا بزرگی که در دستش بود را دید. مردی بود خوش قیافه با موهایی تنک. لباسی رسمی پوشیده بود و بوی شدید عطر می داد.
-"کجا تشریف می برین؟"
مرد در را که بست، موبايلش را با دستش گرفت و با عجله گفت: "برو سمت ستارخان، راهنماییت می کنم" و باز شروع کرد به حرف زدن با موبالش.
-"ببین عزیزم، من که اینو نگفتم. نه... نه نگفتم. ببین، من برات گل… عزيزم، یه لحظه گوش بده، بذار منم حرف بزنم آخه. ببین، من گفتم تو... باز که می پری وسط حرفم. نه عزیزم. خوب باشه. اگه قول بدم چی؟ قبول می کنی؟ چی؟ چی؟ الو؟ الو؟ اه…". تاكسي راه افتاده و وارد خيابان اصلي شده بود. راننده مسافرش را در آینه ور انداز كرد كه دستش را گذاشته بود روی چشم هایش و سرش را تکیه داده بود به پشتی صندلی اش. چند دقيقه اي به همين حالت ماند و بعد به جنب و جوش افتاد. سیگاری از جيبش در آورد و خواست روشنش کند که چشمش به راننده افتاد که در آینه او را می پاییدند. راننده نگاهش را به خیابان برگرداند.
- "می تونم سیگار بکشم؟"
- "بله آقا، راحت باشين"
مسافر سیگارش را روشن کرد و شروع کرد به پک زدن. راننده هم سيگاري آتش زد. مسافر داشت سیگارش را هی این دست و آندست می کرد و تند تند پك مي زد. دو سه نخ پشت سر هم كشيد. به خیابان خیره شده بود و گهگاهی نگاهی به پایین مي انداخت. سیگارش كه تمام شد شروع کرد به شماره گرفتن.
چند باري تلفنش را به گوشش چسباند و دوباره شماره گرفت. بالاخره شروع كرد به حرف زدن. با يك دست تلفنش را گرفته بود و با دست ديگر چشم هايش را پوشانده بود.
" الو؟ ا... ا... الو؟ ببين، ببين.... الو...؟"
راننده چشمهايش را از آينه برگرداند رو به خيابان. مسافر محكم كوبيد روي پيشانيش و باز جلوي چشم هايش را گرفت.
مرد چندين بار شماره گرفت اما انگار كسي جواب نداد. دقيقه هايي در تاكسي سكوت بود و فقط گهگاهي صداي آهي مي آمد. مسافر يك سيگار ديگر كشيد.
داشتند به مقصد مي رسيدند. راننده در آينه نگاهي انداخت. داشت گلي را بو مي كرد.
-"آقا… رسيديم ستار خان، كجا بايد برم؟"
مرد سرش را بالا آورد، دستي به صورتش كشيد، انگار اشكش را پاك كرده باشد و به خيابان نگاهي انداخت. با صدايي گرفته گفت:
"بعد از چهار راه، خيابون اول سمت چپ."
صداي زنگ تلفن. گوشي را كه برداشت زد زير گريه و به هق هق افتاد. حرفهايي مي زد كه زياد مفهوم نبودند.
تاكسي چهار راه را رد كرد و پيچيد سمت چپ توي خياباني دراز و نسبتا تاريك. راننده سرعتش را كم كرد و در خيابان پر از درختهاي چنار و چراغهاي زرد و سفيدي كه پياده رو را روشن كرده بودند راند. مرد مسافر هنوز داشت گريه مي كرد ولي ديگر هق هق نمي زد. كمي جلوتر، زني زير نور چراغ، جلو در باز خانه اي ايستاده بود. مسافر يكهو با صداي بلند كه به فرياد شباهت داشت گفت: " همينجا، همينجا. نگهدار. ".
ترمز كرد. زن چند قدم جلوتر بود. مسافر، در حال پياده شدن دستش را دراز كرد و چند اسكناس را به راننده داد و قبل از اينكه راننده پول را بگيرد، رهايشان كرد. در را محكم بست و همانطور كه دور مي شد گفت: "بقيه اش مال خودت". راننده نگاهي به صندلي عقب انداخت.
تاكسي داشت دور مي شد و راننده دو جوان را ديد كه در آستانه در همديگر را در آغوش گرفته اند.
***
جمعه صبح، مردي كه دو روز پيش مسافر تاكسي بود، با صداي زنگ در بيدار شد. لباس پوشيد و رفت دم در. هيچ كس دم در نبود. دسته گلي شبيه هماني كه دو روز پيش در تاكسي جا گذاشته بود به ديوار تكيه داده شده بود. روي كارتي كوچك، لابلاي گلها، نوشته شده بود: " سلام. دسته گلتان افتاده بود زير صندلي. پيدايش كه كردم گل ها پژمرده بودند. اين هديه ايست از طرف من. فقط، آن گلهاي زرد را پيدا نكردم. هميشه عاشق باشيد. "

Friday, August 24, 2012

بعضي وقتها نگاهت كه ميكنم يكهو يادم مي آيد كه مال هميم. يكهو يادم مي آيد كه تضميم گرفته ايم هميشه كنار يكديگر بمانيم. امروز در فروشگاه نگاهت كردم. كنار نسرين ايستاده بودي و مي خنديدي. در آن فروشگاه شلوغ محو تماشايت شدم. خوشحالم. خوشحالم كه كنارت هستم.

Monday, August 13, 2012

حال

به نام خدا
حال عمومی ما خوب است، خیلی خوب است. حال عمومی شما چطور است؟
این بود انشای من

Wednesday, August 1, 2012

شهر

انگار دلم اين شهر را نمي خواهد. دلم مي گيرد در خيابان هايش. به ساختمانهاي سر به فلك كشيده اش كه نگاه مي كنم سرم گيج مي رود. نمي دانم دوست دارم اين شهر را يا نه. اينجا همان شهري است كه هر جايش را نگاه مي كنم به ياد خنده هايت مي افتم. قهقهه هايت روي دوچرخه، رقصيدنت توي خيابان. تو كه نيستي دلم مي گيرد. شهر همان شهر است اما تو نيستي.

Monday, July 23, 2012

منبع نمی دهند آقا!

قدیم ها شعری گفته بودم و ابتدا در بلاگم  و بعد از مدتی در سایت شعر نو منتشر کردم، با اسم و رسم. پس از دو سه سال جمله اول شعرم را جستجو کردم. نتیجه جالب بود. شعر من خیلی جاها منتشر شده بود. چندین وبلاگ و حتی در چند نمونه افرادی برای معرفی خود در پروفایلشان در شبکه های اجتماعی.
اولا باید بگویم بسیار خوشحالم که شعری که گفته ام در بین مردم جایی پیدا کرده است. اما نتیجه جالبی که گفتم این است: حتی یک نفر هم منبع را ذکر نکرده بودند. حتی یک نفر. برای چند تایشان نظر گذاشتم. 
از این به بعد همیشه منبع را با دقت ذکر خواهم کرد. شما هم به جان خودتان همین کار را بکنید، گناه دارد نوسنده بیچاره


این هم شعر قدیمی من



د
ل من لوح سپیدی است که با خط درشت 
روی آن 
جمله ای حک شده است
"یادگاری آزاد! بنویسید هر آن چیز که در دل دارید"                                                                              ه
 
هر که از راه رسید
یادگاری بگذاشت
روی این لوح سپید

آن یکی یک کلمه
وان دگر یک جمله
داستانی، شعری که به خطی زیبا
جاودانی شده بر صفحۀ دل

این میان پر شده است از کلمات 
از اعداد
"اسم با یک تاریخ"

دیگری قلب کشیده است در آن گوشه،  ولی نیمه تمام
و یکی یک گل سرخ
و کمی آنور تر
غنچه ای وا نشده


این همه قصۀ یک زندگی است
قصه ای پر معنی
پر احساس
قصه ای با همه سختی زیبا

و تو نیز 
خالق قصه ای از آن هستی
و بدان 
خانه ای خواهی داشت
تا ابد در دل من
دوست من


شعر از خودم  

Friday, June 29, 2012

ماندگار

-" وقتی می بینمت دلم هری می ریزه پایین. توی شکمم داغ می شه. پام شل می شه. همین امروز مثلا. دم کوچه که دیدمت اصلا  نفسم بند اومد. چشماتو که نگاه می کنم، لباتو که نگاه می کنم، گونه هات، ابروهای کمونت... وای نمی دونم چطوری بگم! حالم یه جور خوبی می شه. یه جور خوبی مورمور می شم. وقتی حواست نیست و به دوردست زل زدی نمی دونی چقدر نگات می کنم. نمی دونی چقدر خوشگل می شی. موهاتو که می بندی .... ببین نمی دونم چطوری بگم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم."

-"عزیزم، عزیزم. وقتی هنوز بعد از این همه سال اینجوری باهام حرف می زنی، نمی دونی چه حالی می شم. نمی دونی... دوستت دارم، عزیزم."

Sunday, June 10, 2012

دلم

دلم تند می زند
بیدار شو و ببین که دلم نیمه های شب
چه تند می زند
چه تند می زند
بیدار شو و ببین که چشمت
حتی از پشت پلک بسته و خاموش
افسون می کند
و افسانه های کهن را از ریشه می کند
دلم تند می زند
تند می زند
تند

بیدار شو و بشنو صدایم را که صدایت می کند
نامت را که خاموش فریاد می زند دلم
دلم که تند می زند
و تندتر می زند

بیدار شو و گرمی لبم را 
گرمی لبم را
گرمی را
...
می بوسمت و تو بیدار می شوی
لبخند می زنی
لبخند می زنی
و دلم
تند می زند
و چه تند می زند
 

Thursday, May 31, 2012

مهاجر

يكي پشت سرم چيني حرف مي زنه، يكي اونور فرانسه حرف مي زنه، اوني كه از روبرو داره مياد آلماني حرف مي زنه. اه! اصلاًً منم فارسي
حرف ميزنم.

Sunday, May 20, 2012

صداي تو

درين زمانه كه ديگر صدا نمي ماند
صداي توست كه مانده است در هواي دلم

سكوت مرگ شكسته است و زندگي آرام
گرفته در بر خود لحظه لحظه هاي دلم

غبار ياس نمي بارد از زمين و زمان
نشسته شبنم امّيد در سراي دلم

قرار دل بربودي و شادتر گشتم
سرود عشق سرودي تو با نواي دلم

بمانَد آن صداي قشنگ تو اي يگانه ى من
هميشه در همه ى ذره ذره هاي دلم


Monday, April 2, 2012

زیبایی

برای عشقم مریم 

آه! چه زیبایی!
           چه زیبایی! 
چشم هایت را بسته ای 
                       آرام،
                         آرام تر از همیشه. 
سرخی لب هایت دلچسب ترین وسوسه ها را بر دلم می افکند. 
 
آرام نفس می کشی 
چه بی دغدغه است این دم.
           
زیبای من، 
    زیبای خفته من، 
تو خوابیده ای و من رویا می بینم
زیبا ترین رویاست آنچه می بینم 
                    فرشته ای روبروی من. 

تو فرشته منی
تو رویای منی 
اما نه... 
تو رویا نیستی 
تو حقیقی ترین حقیقت منی.

Sunday, January 1, 2012

رستوران


با هم آمدند و نشستند پشت یک میز دونفره. زن لباس سیاه مجلسی پوشیده بود و مرد هم پیرهن تیره ای با کراوات شل. وقتی داشتند می آمدند تو، دست هم را گرفته بودند و هر دوشان اخم کرده بودند. همین توجه ام را جلب کرد. من تازه آمده بودم رستوران. تنها بودم آن شب. کنجکاو شده بودم و دوست داشتم سر در بیاورم از کارشان. آمدند نشستند پشت میزی درست رو بروی من. خیلی نزدیک نبودند اما کس دیگری بین ما نبود و خوب آنها را می دیدم. فضای تاریک رستوران دیدم را کم می کرد. انعکاس نور لرزان شمع روی میز در قطره های عرق روی صورت مرد، چهره اش را جذاب تر کرده بود. مرد یک دستش را زده بود به پیشانیش و نمی دانم به کجای میز خیره شده بود. زن هم دستهایش را قفل کرده بود روی سینه اش و زل زده بود به روبرو. مرد چند بار سرش را بلند کرد و به صورت همراهش نگاهی انداخت ولی انگار جوابی نگرفته باشد دوباره زل زد به میز. گارسون از بین میزها پیچید و آمد سراغشان و منو را داد به آنها و هر دو شروع کردند به ورق زدن. زن یکی دو صفحه را که ورق زد نام غذایی را به گارسون نشان داد و دوباره دست به سینه شد. مرد هم که داشت با حوصله بیشتری منو را نگاه می کرد بالاخره دستور غذایش را داد و گارسون همانطور که کاغذ یاد داشتش را می گذاشت توی جیبش تعظیمی کرد و رفت. یکی دو دقیقه بعد پیش غذایشان را آورد. مرد بی تاب بود و هی ناخونک می زد. یک لقمه هم برای زن گرفت و گذاشت توی بشقابش و زن برداشت و خوردش. ساکت نشسته بودند. زن اصلا تکان نمیخورد اما مرد پیش را تند تکان میداد. گارسون شرابشان را آورد و بطری را به مرد نشان داد و کمی ریخت توی جامش و او چشید. شراب که پذیرفته شد، گارسون برای هر دوشان ریخت و بطری را گذاشت توی سطل یخ روی میز. هر دو شروع کردن به نوشیدن. شام مرا آورده بودند و من مشغول خوردن بودم که غذای آنها را آوردند. از آن فاصله نمی توانستم ببینم چه سفارش داده بودند. مشغول خوردن بودم و کمتر به آنها توجه می کردم. دیدم مرد دستش را دراز کرده است به سوی زن و با دست دیگرش با غذایش بازی می کند. لحظه ای نگاهم را از آنها برداشتم اما باز که نگاهشان کردم دیدم دست همدیگر را گرفته اند. اگر اشتباه نکنم مرد داشت چیزی می گفت ولی به نظر نمی آمد زن به حرف های او گوش می دهد. چند لحظه بعد دوباره دست هم را رها کردند و مشغول خوردن شدند. غذایمان با هم تمام شد. من غذایم را آهسته می خوردم؛ نمی خواستم آنجا را زودتر از آنها ترک کنم. مرد، گارسون را صدا زد. گمان کردم صورتحساب می خواهد اما دو دقیقه بعد فهمیدم اشتباه کرده ام. گارسون دو شات ودکا آورد. زن داشت آرام چیزی زمزمه می کرد و مرد همانطور که به میز خیره شده بود دستش را نوازش می داد. شات ها را سر کشید و زل زد به کسی که روبریش نشسته بود. چیزهایی میگفتند به هم. حالا زن هم حرف میزد. چند باری دیدم که لبخندی زدند؛ کوتاه بود لبخندهایشان. چای سفارش دادم و سیگاری روشن کردم. در آن مرطوب حسابی چسبید. سیگارم که تمام شد بلند شدم. هنوز نشسته بودند اما من دیگر باید میرفتم. از کنار میزشان که رد شدم مرد برگشت و به من نگاهی انداخت. هنوز دستهای هم را گرفته بودند. من لبخندی زدم و صورتم را برگرداندم. نفهمیدم او لبخند زد یا نه.

Wednesday, December 14, 2011

اراده

ه-نمی خوای ترک کنی؟
ه-چی رو؟
ه-سیگارو
ه-نمی تونم
ه-اراده نداری؟
ه-نه. از بس با اراده ام نمی تونم. هروقت خواستم ترک کنم و هوس سیگار کردم از زیر سنگ هم که شده پیدا می کنم، می رم یه جایی که بشه کشید و می کشم. خیلی با اراده ام به خدا 

Thursday, December 1, 2011

نزدیک بودن یعنی همین

روز اول که دیدمش به نظرم خیلی خوشگل رسید. می خندید. یک جور مرموزی می خندید. می دانستم پشت خنده هایش داستانها دارد. اول آمد سراغ من و با من دست داد. من هم به چهره اش خیره شده بودم و تظاهر می کردم جدی نگاهش می کنم. آنشب زیاد حرف نزدیم با هم. چندین ماه بعد که توی کافی شاپ نشسته بودیم، همان کافی شاپی که اولین بار دم درش دیدمش، و من داشتم حرف می زدم، یک جور خوبی نگاهم می کرد. لبخند همیشگی اش روی لبش بود. با همان لبخند نگاهم می کرد. چشمان سیاهش را ریز کرده بود. معمولی نگاه نمی کرد.  ه

با هم دوست شدیم. عاشقش شدم. صدایش کردم، صدایم کرد. داستان ها نوشتم برایش، شعرها سرودیم برای هم. اشک ها ریختم، او هم ریخت اشک ها زیادی را. معتاد شدم به صدایش. تجربه کریم.    ه

نفس می کشد. چشمهایش را بسته است و سنگین نفس می کشد. گرمای نفسش را حس می کنم. چقدر نزدیک بوده ایم . ه

Tuesday, November 29, 2011

صدایم می کند

دارد صدایم می کند. وقتی صدایم می کند انگار غش می... ه

Friday, November 18, 2011

هنوز

هنوز هم می شود احساسات جدیدی را تجربه کرد
این را وقتی دستش را گرفته بود زمزمه کرد

Tuesday, November 8, 2011

دلداری

سوال پرسیدن ندارد. این جور وقت ها فقط دستش را بگیر و کمی فشار بده و انگشتانش را نوازش کن. می بینی که معجزه می شود. ه

Thursday, October 27, 2011

راهنمایی

«دیدی بعضی وقتا همه چی به هم گره می خوره؟»-
«اوهوم»-
«دیدی بعضی وقتا خودتو جر می دی ولی کارت پیش نمی ره؟»-
«اوهوم»-
«تو این جور وقتا چیکار می کنی؟»-
«اوووووم؟»-

Friday, October 21, 2011

حال و هوا

دلم نوشتن می خواهد اما... ه

Saturday, October 1, 2011

شب

دستم را گرفته بود. گهگاهی انگشت‌های کوچکش را تکان می داد و من دستش را فشار می دادم. داشتیم قدم می زدیم توی پیاده رو. خواستیم برویم آنور خیابان. دستم را کشید و جلو افتاد. روی لبه جوی آب ایستادیم منتظر فرصت مناسب برای رد شدن. هیچ حرفی‌ نمی زدیم. فقط گاهی دست همدیگر را فشار می دادیم و این تنها چیزی بود که بین ما می گذشت. ترافیک نسبتا زیاد بود و ما همچنان منتظر کم شدن ماشین‌ها بودیم که بتوانیم از لابلایشان خودمان را به آن طرف برسانیم. من حواسم به ماشین‌ها بود که رد می شدند و سرنشینانی که هر کدامشان یک جور بودند. ایستاده بودیم که ناگهان دستم را بلند کرد و به لبانش چسباند و آرام بوسید. من دستش را فشردم و نگاهش کردم. چشم‌هایش را بسته بود و لبخند میزد. بوسیدمش.

Wednesday, September 28, 2011

دوست دارمت، همین

شاید برای من 
یک تار موی تو به درازای یک شب است

شاید برای من 
لبخند تو شکوه بزرگی است بر لبی 
که مرا می برد به اوج
به تماشای آسمان

شاید برای من 
آه های تو
شعری است پر شراره که از دل بر آمده 

شاید برای من 
آغوش تو 
همچون میانه روزی است گرم ِ گرم

شاید نگاه تو
همچون طلوع صادق خورشید باور است

شاید برای من
دو چشم سیاه تو
همچون ستاره هاست
در آسمان عشق
که گمکرده راه را
دلگرم می کند

شاید برای من 
برخورد جام های پراز می به دست ما
برخورد سرنوشت
برخورد لحظه هاست

شاید برای من 
دستان تو که به دستم سپرده ای
یا لحظه ای
که سر به شانه من
چشمان خود به روی همه چیز بسته ای
صد بار بهتر از بهشت برین است که این چنین
دوست دارمت
 دوست دارمت
 

Wednesday, September 14, 2011

صدا

این صدا
این نغمه بلند که به گوش می رسد
از ناکجایی که نه طلوع خورشیدن وعده بیداری است و نه ارغوانی غروب صدای پای آرمیدن
این صدا چیست؟
که قطره می چکاند از پنجره عالم بین من
که دود می پراکند در صندوقچه اسرار
این صدا چیست؟

این صدا چیست که پیوندی گنگ می زند دو رود را
خواهش سرکش تن را
به مهر افلاطونی روح

چیست این صدا که شهوانی ترین لحظه ها را پر امیدترینشان می کند؟
چیست این صدا؟

Sunday, September 4, 2011

نتیجه

داشت نزدیک می شد و با صدای گرفته اش سلام می کرد. لباسش خیس عرق بود. کلاه دوچرخه سواریش را باز می کرد. حتما دوچرخه اش را همین نزدیکی ها بسته. کلاهش را که برداشت دستی به سرش کشید. موهای خیس و تنکش را رو سرش مرتب کرد و دستش را تکان داد و باز گفت "سلام بچه ها" . منتظرش بودیم. غیر از دو سه نفر که مشغول لقمه گرفتن و خوردن بودند بقیه منتظرش مانده بودیم  که برسد و با هم ناهار بخوریم. نزدیکمان که رسید دستش را کشید به شلوارکش و خشکش کرد و دراز کرد به سمت من و باز با همان صدای دو رگه اش سلام کرد. صدای جذابی دارد این پسر. دست دادیم. محکم دست می دهد همیشه. زل زده بودم به چشمهایش. رنگ سبز چشمهایش از پشت عینک دودی ای که زده بود دیده نمی شد. می خندید و با تک تک بچه ها سلام می کرد و مزه می پراند و به خنده می انداخت همه را. خوش می گذرد با او. انگار نه انگار که همین حالا از مطب دکترش برگشته باشد.ه
   نشست روبروی من. ساندویچی از کوله اش در آورد. ما هم همه شروع کردیم به خوردن. ساکت تر از همیشه بود اما توی ذوق نمی زد. همان شوخی های همیشه اش را داشت. با همه حرف می زد ولی چشمش را از من می دزدید. با من حرف نمی زد. بعد از این همه سال می فهمیدم چه پشت آن چشم های آرامش می گذرد. هر بار که دستی به شقیقه اش می کشید دلم آشوب می شد اما او به رویش نمی آورد. مگر می شود اینقدر قوی بود؟ دلم می خواست سرش داد بکشم. مگر می شود اینقدر بی خیال بود؟ نتیجه آزمایشش توی کیفش بود. داشتم می دیدمش. تکه کاغذی که همه چیزهایی که دکترش به من گفته بود را تویش نوشته بودند. همه چیزها را. ه   

Saturday, September 3, 2011

نامه سر گشاده

همه  کارها داشت طبق برنامه پیش می رفت. خانه را تمیز کرده بود. نامه استعفایش را نوشته بود. سیگاری کشیده بود. اما همیشه یک چیز باقی می ماند.  این یکی را دیگر نمی توانست بنویسد. فکر نمی کرد اینقدر سخت باشد

Tuesday, August 23, 2011

مسخ

مسخ. یک سوسک بزرگ که به پشت روی تخت خواب افتاده.  مسخ. ه
شاید هم هنوز مثل آدم هاست. ولی مسخ شده... ه

Monday, August 8, 2011

آشوب، سکوت، خواب

سکوت می کند. آرام می نشیند گوشه ای و سکوت می کند. نه حوصله پیاده روی دارد، نه حوصله فیلم دیدن و نه حوصله سیگار کشیدن حتی. سکوت می کند. گاهی روی تختش و گاهی روی مبل. خیره می شود به نقطه ای. چقدر این خیرگی برایش دلچسب است! دوستش دارد. دلش که آشوب می شود کتابی را بر می دارد و می نشیند گوشه ای و می خواند. اما همیشه همین است؛ یک صفحه که می خواند خسته می شود. نه که از خواندن خسته شود، نفهمیدن است که خسته اش می کند. دلش که آشوب می شود نمی فهمد. کتاب را گاهی باز، گاهی بسته رها می کند روی میز و باز فقط می نشیند و زل می زند به یک نقطه، به هر کجا که بشود. گاهی به برگ سبز گلی که در گلدان پلاستیکی روی گلمیز نگاه می کند، گاهی به ترک های ریز روی دیوار که تا خیره نشوی متوجهشان نمی شوی. گاهی به ساعت دیواری خیره می شود که مردن لحظه هایش که می توانست پر از لذت باشد را فریاد می کند. اما یک چیز همیشگی است، سکوتش همیشگی است. سکوتش همیشه هست. دلش که آشوب می شود حواسش به هیچ چیز نیست. نه آژیر دیوانه وار ماشین آتش نشانی که گاه و بی گاه از کنار خانه اش رد می شوند، نه صدای عربده مست هایی که می خندند و غصه هاشان را فراموش می کنند، هیچکدام را حتی نمی شنود. ه 
پایش را تکان می دهد و انگشتانش را میان موهایش می کشد و گاهی آهی می کشد. گاهی با خودش حرف هم می زند. آنقدر پایش را  تکان می دهد که خسته شود. ه  ه
باز دلش آشوب است. لخت، دراز کشیده روی کاناپه و سقف را نگاه می کند. تلفنش را درمشتش گرفته است. تکانی می خورد و به صفحه کوچکش نگاهی می اندازد. شاید تلفنی داشته باشد. شاید اس ام اسی داشته باشد. هیچ چیز نیست. به عددی که روی صفحه تلفنش، ساعت را نشان می دهد خیره شده است. آنقدر نگاه می کند که عدد تغییر کند. دقیقه ای می گذرد. تلفنش را رها می کند روی میز. به سکوتش بر می گردد، همان سکوت دل انگیزش. ه
پلکهایش سنگین شده. شاید اگر بخوابد مغزش بهتر کار کند. ه 

Wednesday, August 3, 2011

پاشو

دروغ می گویی. به همه؛ وقتی می گویی «خوبم». آنها دروغ می خواهند بشنوند. تو هم دروغ می گویی. چرا نگویی. عادتت می شود. بگذار صورتک چهره ات را بپوشاند. چه عیبی دارد؟ دروغ بگو. مثل بقیه. با خیال راحت دروغ بگو. همه می گویند.  ه 
 درد دل کردی.  اما از قضا "صفرا فزود". چه کارش می خواهی بکنی؟ چه کارش می توانی بکنی؟ خودت هم نمی دانی. به خودت هم دروغ می گویی. این خوب نیست. اصلا خوب نیست.  ه
یادت می آید؟ یادت می آید وقتی دکتر با صدایی که از آن حسرت و سرزنش می بارید گفت «برو زندگی ات را بکن پسر جان»؟ رفتی؟ نرفتی. تلاشت را کردی البته. آفرین!  همینش هم خوبست. خیلی ها همین کار را هم نمی کنند. تلاشت را کردی. ولی نرفتی. درست است، همین نرفتنت شد معلمت. آفرین! ازش یاد گرفتی. ولی این دل ِ تنگ که این چیزها سرش نمی شود. می شود؟ ه
هنوز هم دیر نشده پسر جان. ولی دیر می شود ها. به خدا دیر می شود.  پا نگذار روی زمان حالت. بی خیال فکر درست و حسابی کردن شو. یک عمر خیال اینکه بی گدار به آب نزنی بس نیست برایت؟ هیچوقت شد خطر کنی؟ ریسک کنی؟ حالا وقتش است دیگر پسر. پا شو. وقتش همین حالاست. نه فردا  نه پس فردا. نه حتی دو ساعت بعد. همین حالا پسر، همین حالا.  ه
حالا که فهمیدی چه می خواهی چرا روراست نیستی با خودت؟ خودت باش.  کاری کن که خوشحال باشی. مهم نیست چه کاری. فقط کاری کن. ه

حالا

هیچکس حق ندارد بگوید چه کار کنم. ه
هیچکس حق ندارد بگوید چه کار نکنم.   ه
هیچکس حق ندارد.  ه
حالا دیگر نوبت من است که بگویم چه می خواهم.   ه
حالا دیگر نوبت من است.  ه
اگر قرار است زندگی ام خراب شود می خواهم خودم باشم که خرابش می کنم.  ه
همین است که هست.  ه

Wednesday, July 27, 2011

دلم

دلم گرفته و از این سکوت می ترسم
دلم صدای نفسهای تو را می خواهد
دلم بهانه می گیرد
چشمانم را به بازی می گیرد
یک چیز می فرستد توی گلویم که دیگر حرفی نمی توانم بزنم
می ترسم
خسته ام
می دانم راهی شاید باشد
هست
هست 
مطمئنم
ولی دلم را چه کار کنم
گرفته دیگر، گرفته
خیلی بهانه می گیرد این دل بینوا
خیلی
...
بیا

Thursday, July 21, 2011

خانه

دستهایش را گرفته بود کنار دهانش و ها می کرد. بخار می نشست روی شیشه ضخیم عینکش. چراغ که سبز شد راه افتاد روی خط های رنگ و رو رفته عابرپیاده. تا خانه اش ده دقیقه ای را باید پیاده روی می کرد.  ه
هوا سردتر از آن بود که انتظارش را داشت. باید لباس گرمتری می پوشید. دستش را باز با گرمای نفسش گرم کرد. دیروقت بود و خیابان خلوت. ای کاش تنها نبود. ای کاش در خانه را که باز می کرد...   ه
دست کرد توی جیبش و کلید را در آورد. راهرو تاریک بود و نوری که از چشمی در بیرون می زد خوشحالش کرد. آهسته گفت: «برگشته». زودتر از او به خانه رسیده است. کلید را چرخاند و در را باز کرد. «سلام» .جوابی نشنید. کجاست پس؟ شاید حمام باشد. در خانه یک اتاقه که نمی شود پنهان شد. رفت تو. دید نشسته روی کاناپه و می خندد. شیطنت می کند باز. لبخندی زد و باز سلام کرد. دختر از بالای چشم نگاهش می کرد و لب پایینی اش را آهسته و هوسناک می گزید. سرش را خم کرده بود و موهایش ریخته بود روی سینه اش. گفت «سـ...لام» ه
کنار چوب رختی ایستاده بود و هنوز پالتواش را در نیاورده بود. نگاهش می کرد. سر تا پایش را برانداز کرد و باز آرام تر نگاهش را برگرداند و پا تا سرش را نگاه کرد. پاهای لختش را انداخته بود روی هم و نوک دو انگشت را روی رانش می کشید. لاک ناخنش همرنگ لباسش بود، قرمز و براق. موهایش را جمع کرد و ریخت پشت سرش. انگشتش را گذاشت روی لبش و با لحنی که انگار چیزی می پرسید گفت  «سلام»
ه-«سلام عزیزم»   ه
دختر خودش را کشید جلو و آرام گفت : «نمی خوای لباست و عوض کنی؟» ه
گفت: «نه» و رفت کنارش نشست و لبش را چسباند به لبهای داغش. ه

قلبش داشت تند تند می زد. سردش بود. کاش لباس گرمتری پوشیده بود. کم کم داشت می رسید به خانه اش. ه

Thursday, July 14, 2011

انرژی

ه"دو جمله اول با انرژی حرف بزن، بقیه رو اگه نمی تونی عیب نداره".  ه
این را که گفتی فکر کردم، خیلی فکر کردم. تو هستی. همیشه هستی. حق با توست. به خاطر تو شاد خواهم بود.   ه
این بزرگترین هدیه تو به من است.   ه

Monday, July 11, 2011

زندگی

داستان هایش ته کشیده بود. جامش خالی بود و  زیرسیگاریش پر. حال خالی کردنش را هم نداشت. نوشت « زندگی چیز مزخرفی است که پر است از چیزهای خوب. کافی است 
ببینی آنها را».  ه
چشمانش را بست و باز همان فکر و خیال ها.   هیی
نوشت «زندگی همین چیزهای خوب است». لبخندی زد. ه
 دراز کشیده بود و به هیچ چیز فکر نمی کرد.   ه

Saturday, July 2, 2011

شده حکایت ما

اولی: شبا دیر می خوابی؟
دومی: نه! صبحا زود می خوابم

Friday, July 1, 2011

خسته از پرواز

داشت با خودش زمزمه می کرد: یه پرنده است که از پرواز خود خسته است
گفتم: کی؟
گفت: خودم

Wednesday, June 29, 2011

یا

مرگ لحظه ها صدای خنده های ترس
قصه های نا تمام 
جام پر شراب 
  خوش گوار          
 تلخ
بختِ خفته یا سکون مرگ بار تن؟
جرم یا اسارتِ پیچ پیچ مغز
در فضای هیچ؟ 
شکوه یا سخن ز دردِ بند بند روح؟
قصه یا سیاهی ورق؟ 
سجده های پرامید یا 
باج های زور؟
مرگ یا شروع جاودانگی؟
قلب یا جزئی از بدن که می تپد فقط؟
ناله یا نشاندن نهال غم خوری به جان یار؟
راه یا مسیر رو به مرگ؟
... 

Tuesday, June 21, 2011

خواب

نوشت: خسته ام. حوصله ندارم. نمی توانم بیشتر از این بکشم.   ه
خواند: خس...خست... خسته. ه
نخواند. نوشته اش را گذاشت زیر بالشت و خوابید.   ه

Monday, June 13, 2011

عشق

عشق عین آتش است. اصلا خود خود آتش است. می گویند آتش سه چیز می خواهد تا  زنده بماند. چیزی که خوراکش شود، اکسیژن و گرما. من دلی دارم که بسوزد در آتش عشق. اکسیژنش را تو می دهی. جرقه اش هم همان نگاه و دستان گرمت بود.  ه 

Monday, June 6, 2011

شعور

"You have a smile on your face, that's good." 
مستخدم دانشکده این جمله را -مهربانانه- گفت وقتی داشت سطح زباله دفترم را خالی می کرد. شعور هیچ ربطی به تحصیلات ندارد. ه




--------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: همین که یک نفر در این ساختمان لعنتی زشت به لبخندت پاسخ می دهد یعنی هنوز زندگی جاریست. ث

Wednesday, June 1, 2011

خوشحال

.وسط ناراحتی، با حرفی، با کلامی خوشحالم کردی

Monday, May 30, 2011

مستعفی

آهای، آهای! گوش کنید. من استعفا دادم. خودم این کار را نکردم. به خودم که نگاه کردم دیدم استعفا داده ام.  ه 
یکی نیست شر مرا از سرم کم کند؟

Friday, May 27, 2011

نمی دانم

عشق چیست؟ نمی دانم. شاید یک شکلات که برای آنکه دوستش داری می خری. شاید لبخند است. شاید اشک است. شاید چیز دیگریست. نمی دانم. ه
شادی چیست؟  باز هم نمی دانم. شاید نفسی آرام است بعد از حرفهایی که می زنی. شاید اشکی است که با لبخندت می آمیزد. نمی دانم. ه
غم چیست؟ نمی دانم. شاید همین است. شاید چیز دیگریست. نمی دانم. ه
نمی دانم. نمی دانم. ه
-----------------------------
حوصله نوشتن ندارم. هم خوشحالم هم غمگین. 
عجب ملغمه ای شدم

Tuesday, May 24, 2011

آداب معاشرت

اولی- اوضاع خوبه؟
دومی- اوضاع چی؟
ا- اوضاع و احوال زندگیت. ه 
د- کجاش؟
ا- کلا. ه
د- کلا؟
ا- آره دیگه. ه
د- هیچی. ه
ا- هیچی؟
د- آره. ه
ا- یعنی چی؟
د- نمی دونم. ه
ا- مسخره کردی ما رو؟
د- نه والله. ه
ا- "نمی دونم" یعنی چی؟
د- نمی دونم. ه
ا- پس اوضاع خوب نیست. ه 
د- اوضاع چی؟
ا- کلا. ه 
د- نمی دونم. ه
ا- خوب جزئا؟
د- کدوم جزئش؟
ا- اه! خسته ام کردی. ه
د- چرا؟
ا- ای بابا! یک کلام ازت پرسیدم خوبی. ه
د- مرسی! ه
ا- آفرین پسر خوب. به این می گن آداب معاشرت. ه 
د- آهان. فهمیدم. ه

Monday, May 16, 2011

با نام

امروز بیدار شدم. البته دقیقترش این است که بگویم به هوش آمدم. از دکترهایی شنیدم که بالای سرم ایستاده بودند. هرچند هنوز نمی توانم حرف بزنم، یا به گفته همان دکترها "قوه تکلمم را باز نیافته ام" ولی هوشیارم و قوه تفکرم را دارم. کاملا کر نشده ام، با این حال گوش چپم نمی شنود. نمی دانم از کار افتاده یا آنقدر باند پیچی اش کرده اند که صدا بهش نمی رسد. راستش نمی دانم الآن چگونه چهره ای دارم و بقیه آدم ها مرا چگونه می بینند ولی می دانم حسابی باند پیچی ام کرده اند. کشف کرده ام که تقریبا هیچ یک از اعضای بدنم را نمی توانم تکان دهم، غیر از چشمهایم و انگشتان دست راستم و پای چپم. چشمانم رو به سقف است و نور اذیتم می کند. یادم باشد وقتی خوب شدم حتما به مدیر بخش بگویم. در همین چند ساعت فهمیده ام که دکترها خیلی به حرکت انگشتان دستم علاقه دارند ولی فکر می کنم از حرکت انگشتان پایم خبر نداشته باشند. شاید هم از اینکه آنها را حرکت می دهم خوشحال نمی شوند؛ چون حتی یک کلمه هم درباره اش نمی گویند یا کوچک ترین واکنشی نشان نمی دهند، لا اقل جلوی من. ه
خیلی دلم تنگ شده برای نقاشی کشیدن. داشتم فکر می کردم که می توانم تابلویی استثنایی بکشم؛ همین صحنه ای را که می بینم، همین سقف کاذب اتاق بیمارستان. تابلوی جالبی خواهد شد: بیمارستان! اینجا باید بیمارستان باشد یا درمانگاه یا چیزی شبیه به آن. یادم نمی آید چه شد که آمدم اینجا. حتما بلایی سر من آمده. نکند او هم حالش بد شده باشد. نکند بلایی سرش آمده باشد. خدایا! چگونه باید از حالش خبری بگیرم با این وضع خرابی که دارم؟ هووووم... اما نه. یکی از دکترها یا پرستارها داشت از او و نگرانی اش می گفت. پس حتما حالش خوب است. اگر هم برایش اتفاقی افتاده باشد، مسلما حالش از حال من بهتر است. خدا را شکر. اگر بتواند حتما سر ساعت ملاقات به سراغم می آید و می بینمش. دلم برایش تنگ شده است. دوست دارم ببموسمش ولی حالا حالاها نمی توانم. او می آید اینجا، بالای سر من می ایستد و من بر و بر نگاهش می کنم و او اشک می ریزد. چقدر دردناک. شاید قطره اشکی که از چشم من پایین می سرد را ببیند، اگر از بدشانسی غدد اشکی ام خشک نشده باشند. این تنها راهیست که می توانم با او ارتباط برقرار کنم. ه
آخ که چقدر دلم می خواهد حرف بزنم. راستی، نکند من دیگر نتوانم حرف بزنم. این وحشتناک است. دلم می خواهد از فکرهایی که موقع نقاشی به کله ام می زند حرف بزنم. منفجر می شوم اگر نگویمشان. بارها خواسته ام این عادت لعنتی را ترک کنم ولی شکست خورده ام. به هرحال بهتر است الآن به این چیزها هم فکر نکنم. نمی دانم چه بلایی سرم آمده. نمی دانم بهتر می شوم یا نه. ولی یک چیز را می دانم. می دانم اگر نتوانم حرف بزنم می میرم. اگر قرار باشد نتوانم حرف بزنم همان بهتر که بمیرم. هط 
----------------------
در همین راستا- بی نام