Monday, February 28, 2011

خوشبختی

پاکت نامه، که نه اسم فرستنده داشت نه آدرسش، را باز کرد. یک صفحه سفید. سه جمله که خوش خط نوشته شده بود و قسمتی از جوهر آن پخش شده بود. مثل اینکه قطره آبی روی آن چکیده باشد. و یک جای بوسه. ه
"مرا ببخش"
"عاشقانه دوستت دارم عزیزکم"
و کمی پایین تر زیر بوسه: ه
"تنها باری که رژ لب زدم که بتوانم این بوسه را برایت ثبت کنم "
این ها را با خط خودش نوشته بود. خطش را می شناخت. ه
رد لبش را بوسید. ه
***
دو رد لب بر کاغذی که قطره اشکی بر آن آرمیده بود عشقبازی می کردند. ه 

 
پ.ن: مهم نیست چند نفر بخوانند. می دانم که تو می خوانیش

Sunday, February 27, 2011

...

کلافه شده بود. شاید درک نمی کرد. شاید درک نمی شد. هر چه بود این بار دیگر تقصیر خودش بود. سر دردش تازه کمی بهتر شده بود. خوابیده بود روی تختش. نمی توانست فکر نکند. می خواست سرش را به دیوار بکوبد. شاید درد جمجمه از عذاب وجدانش کم کند. هیچ کاری از دستش بر نمی آمد. فکر نمی کرد اینقدر احمق باشد. ه
 
 
پ.ن: اینجا هم معذرت می خوام

Friday, February 25, 2011

یک خواهش

یک خواهش صمیمانه دارم از دوستانی که این بلاگ رو فالو می کنند. می شه لطفا این پست رو لایک کنید یا نظر بذارین. می خوام ببینم چند نفر هستن که حرفهای دل من خبر دارن.ه
مرسی از همگی

راحت

روی یک تکه کاغذ کنارش نوشته شده بود "سردم است شاید یخ بزنم". ه

Wednesday, February 23, 2011

گاهی

گاهی انسان  فقط یک آغوش مهربان می خواهد که در برش گیرد و گریه کند. آغوشی که نپرسد چرا. ه
 

Sunday, February 20, 2011

نمی دونم می تونم یا نمی تونم

Tuesday, February 15, 2011

وهم

آسمان آبی نیست
کودکی بودم و در دشتها می گشتم
چشمانم بسته بود و 
آسمان آبی بود
صدای بال پرندگانی شناور می آمد
می نشستند بر زمین و بر می خاستند
رود بود
دریاچه بود
شاخه بود
غنچه بود

نمی دانم چشمانم را بسته بودم یا ... ه
نمی دانم
 
پرنده ها لاشخور شدند و رود خروشان جوی خون شد
لاشه ها بر زمین پراکنده اند 
صداها می ترسانندم

آسمان آبی نیست
نمی دانم چشمانم باز شده یا این 
کابوس است که می بینم

به من بگو
به من بگو که کابوس می بینم

می خواهم بیدار شوم
بیدار شویم
 در آغوش هم بیدار شویم

آخر

گیلاسش را سر کشید. آخرش که باید می مرد. ه

Friday, February 11, 2011

خاطرات

خاطرات زیادی در حافظه دارم. هم خاطرات خوب، هم خاطرات بد. نمی دانم اتفاق های خوب زندگی ام بیشتر بوده اند یا اینکه ماجرا های بد را فراموش کرده ام. نمی دانم. خاطراتم، البته جایشان را به همدیگر می دهند. یعنی شاید خاطره ای خوب بوده با یک اتفاق جدید محو شود. چرا؟ خوب معلوم است! کافیست اتفاق بهتری، چیزی که بیشتر دوستش داری پیش بیاید. ه
یادت هست؟ آندفعه ای که برای اولین بار "عزیزم" صدایم کردی. آنقدر آهسته گفتی که من نشنوم ولی شنیدمش. یادت هست آن باری که می خواستی روز تولدم به من زنگ بزنی تا تبریک بگویی، و من طاقت نیاوردم که تو از دفتر کارت به خانه برسی و خودم زنگ زدم؟ یادت هست اولین باری که همدیگر را بوسیدیم؟ یادت هست که یواشکی از پشت میز کار به من زنگ زدی که حالم را خوب کنی؟ یادت هست؟
همه خاطراتم تو شده ای.  ه

Thursday, February 10, 2011

غرق

می خندید ولی خسته بود. شاد می نمود ولی شاد نبود. خسته بود. از احساسی بی رحم خسته بود. از غم خسته بود. اما نمی خواست خسته بماند. نمی خواست و نباید غمگین بماند. می گریست. زیاد می گریست. تلخ می گریست. تلخترین هایش را گریسته بود. اما گریستنش از استیصال نبود. باید می گریست. مگر می توانست نگرید. حالا دیگر می خندید. هرچند خنده اش سطحی تر از آن بود که نام خنده بر آن نهد اما می خندید. نمی دانست که عادت می کند یا بهتر می شود. نمی دانست اما امیدوار بود. ه

Sunday, February 6, 2011

این روزها حالم خوب نیست. چکار کنم؟ ه -
من چه می دونم؟ خودم بدترم.ه -