Friday, October 12, 2012

تاكسي

درعقب تاکسی را باز کرد. چراغ كوچك سقفي ماشين روشن شد و مسافر كه مرد بلندقدي بود، به سختی وارد ماشین شد. سرش را که آورد تو و نور افتاد روي سر و صورتش، راننده علت این همه تقلایش را فهمید. موبايلش را با شانه اش گرفته بود و داشت با آن صحبت مي كرد. کیفی به شانه دیگرش آویزان بود و هنگام نشستن چند بار به در برخورد كرد.
-"دربست".
وقتی سرجایش نشست، راننده که سرش را کمی چرخانده بود تا مسافرش را ببیند، دسته گل نسبتا بزرگی که در دستش بود را دید. مردی بود خوش قیافه با موهایی تنک. لباسی رسمی پوشیده بود و بوی شدید عطر می داد.
-"کجا تشریف می برین؟"
مرد در را که بست، موبايلش را با دستش گرفت و با عجله گفت: "برو سمت ستارخان، راهنماییت می کنم" و باز شروع کرد به حرف زدن با موبالش.
-"ببین عزیزم، من که اینو نگفتم. نه... نه نگفتم. ببین، من برات گل… عزيزم، یه لحظه گوش بده، بذار منم حرف بزنم آخه. ببین، من گفتم تو... باز که می پری وسط حرفم. نه عزیزم. خوب باشه. اگه قول بدم چی؟ قبول می کنی؟ چی؟ چی؟ الو؟ الو؟ اه…". تاكسي راه افتاده و وارد خيابان اصلي شده بود. راننده مسافرش را در آینه ور انداز كرد كه دستش را گذاشته بود روی چشم هایش و سرش را تکیه داده بود به پشتی صندلی اش. چند دقيقه اي به همين حالت ماند و بعد به جنب و جوش افتاد. سیگاری از جيبش در آورد و خواست روشنش کند که چشمش به راننده افتاد که در آینه او را می پاییدند. راننده نگاهش را به خیابان برگرداند.
- "می تونم سیگار بکشم؟"
- "بله آقا، راحت باشين"
مسافر سیگارش را روشن کرد و شروع کرد به پک زدن. راننده هم سيگاري آتش زد. مسافر داشت سیگارش را هی این دست و آندست می کرد و تند تند پك مي زد. دو سه نخ پشت سر هم كشيد. به خیابان خیره شده بود و گهگاهی نگاهی به پایین مي انداخت. سیگارش كه تمام شد شروع کرد به شماره گرفتن.
چند باري تلفنش را به گوشش چسباند و دوباره شماره گرفت. بالاخره شروع كرد به حرف زدن. با يك دست تلفنش را گرفته بود و با دست ديگر چشم هايش را پوشانده بود.
" الو؟ ا... ا... الو؟ ببين، ببين.... الو...؟"
راننده چشمهايش را از آينه برگرداند رو به خيابان. مسافر محكم كوبيد روي پيشانيش و باز جلوي چشم هايش را گرفت.
مرد چندين بار شماره گرفت اما انگار كسي جواب نداد. دقيقه هايي در تاكسي سكوت بود و فقط گهگاهي صداي آهي مي آمد. مسافر يك سيگار ديگر كشيد.
داشتند به مقصد مي رسيدند. راننده در آينه نگاهي انداخت. داشت گلي را بو مي كرد.
-"آقا… رسيديم ستار خان، كجا بايد برم؟"
مرد سرش را بالا آورد، دستي به صورتش كشيد، انگار اشكش را پاك كرده باشد و به خيابان نگاهي انداخت. با صدايي گرفته گفت:
"بعد از چهار راه، خيابون اول سمت چپ."
صداي زنگ تلفن. گوشي را كه برداشت زد زير گريه و به هق هق افتاد. حرفهايي مي زد كه زياد مفهوم نبودند.
تاكسي چهار راه را رد كرد و پيچيد سمت چپ توي خياباني دراز و نسبتا تاريك. راننده سرعتش را كم كرد و در خيابان پر از درختهاي چنار و چراغهاي زرد و سفيدي كه پياده رو را روشن كرده بودند راند. مرد مسافر هنوز داشت گريه مي كرد ولي ديگر هق هق نمي زد. كمي جلوتر، زني زير نور چراغ، جلو در باز خانه اي ايستاده بود. مسافر يكهو با صداي بلند كه به فرياد شباهت داشت گفت: " همينجا، همينجا. نگهدار. ".
ترمز كرد. زن چند قدم جلوتر بود. مسافر، در حال پياده شدن دستش را دراز كرد و چند اسكناس را به راننده داد و قبل از اينكه راننده پول را بگيرد، رهايشان كرد. در را محكم بست و همانطور كه دور مي شد گفت: "بقيه اش مال خودت". راننده نگاهي به صندلي عقب انداخت.
تاكسي داشت دور مي شد و راننده دو جوان را ديد كه در آستانه در همديگر را در آغوش گرفته اند.
***
جمعه صبح، مردي كه دو روز پيش مسافر تاكسي بود، با صداي زنگ در بيدار شد. لباس پوشيد و رفت دم در. هيچ كس دم در نبود. دسته گلي شبيه هماني كه دو روز پيش در تاكسي جا گذاشته بود به ديوار تكيه داده شده بود. روي كارتي كوچك، لابلاي گلها، نوشته شده بود: " سلام. دسته گلتان افتاده بود زير صندلي. پيدايش كه كردم گل ها پژمرده بودند. اين هديه ايست از طرف من. فقط، آن گلهاي زرد را پيدا نكردم. هميشه عاشق باشيد. "