Friday, August 28, 2009

می دوم

می دوم؛ در هزارتوی اندیشه های مات و تاریک. می دوم؛ در دالان هایی پر از اضطراب و تردید. می دوم؛ گویی می گریزم از ترس، از مرگ. گویی می گردم از پی مکانی، از پی کسی که صدایم را بشناسد؛ که گوش فرا دهد حرف هایم را با اینکه می داند چه خواهد شنید.

می دوم. به سرعت می دوم و صدای خش خش خرد شدن برگهای خشکیدۀ گذشته را می شنوم که با شماره نفس هایم هم نوایی می کنند. چشمانم را می بندم تا ببینم آنچه را که می خواهم ببینم. چشمانم را می بندم تا گم کنم ترس از بی پایانی راه هزارتو را. چشمانم را می بندم تا زمان را به فراموشی بسپارم.

می دوم. بدون انتخاب. به پیش می دوم. راهی نیست. باید رفت. شاید کسی باشد که جایی در میانۀ راه به انتظارم نشسته است. شاید کسی باشد، با فانوسی که روشناییش راهم را بنمایاند.

می دانم. می دانم از پی چه می دوم. هر چند راه دیگری نیست جز برگزیدن دویدن دراین جادۀ تاریک. اما می دانم، باید دوید.

تردید است که تیشه بر ریشۀ جان می زند. تردید است که می کشد. تردید است که هزار بار نه، که هزاران بار تاریک تر از جادۀ تاریک زندگی است. تردید است که توان را می گیرد و گام ها را سنگین می کند. چون وزنه ای بر پا گره خورده، از سرعتت می کاهد و روح را می گزد. هست کسی که کشندۀ این تردید کشنده شود؟

می دوم. می خواهم نشنوم. می خواهم نشنوم پژواک قدم هایم را. پژواک، صدای مردۀ بازتابیدۀ حال، گذشته را تکرار می کند و چه با دهن کجی تکرار می کند. گذشتۀ پرتکاپویی را. گذشته ای که آینده اش، هم اینک در صدای نفس هایم متبلور شده است. آینده ای که سرشار از تردید است.

می دوم. راهی نست. ایستادن مرگ است. می دوم؛ حتی اگر دویدن، این نباشد. می دوم تا یافتن روشنایی. تا یافتن قدم هایی که همراهم شوند. تا یافتن همراهی که صدای قدم هایش توانم را زنده کنند. می دوم...

Monday, August 24, 2009

یک بیت از سعدی

سعدی:

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

Wednesday, August 19, 2009

قهوه تلخ- داستان کوتاه

این داستان را قبلا نوشته ام، اما تا حالا در بلاگ قرار نداده بودمش! امیدوارم خوشتان بیاید


قهوهٔ تلخ

حالم اصلا خوب نیست. نفسم بالا نمی‌‌آید. هر چه می‌خواهم این لیوان قهوه را سر بکشم، نمی‌شود. از دو روز پیش شروع شد. نمی‌‌دانم چه‌ام شده است. فقط می‌‌دانم که حالم اصلا خوب نیست. دو روز پیش با من تماس گرفت. همه چیز را گفت. همه چیز. تلفنم را خاموش کرده ام. مطمئنم که حتی اگر روشنش کنم هم اتفاقی نمی‌‌افتد. آن روز همه چیز را گفت. دیگر حرف نگفته‌ای نمانده است.

یک قلپ قهوه می‌‌نوشم. تلخی‌ مطبوعی دارد. تلخی‌ زیاد مطبوع. همیشه قهوهٔ تلخ را به شیرینش ترجیح داده ام. قهوهٔ تلخ قهوه است و قهوهٔ شیرین، شکر. من قهوه می‌خواهم بنوشم.

آن روز تلفنم زنگ خورد. با صدایی متفاوت. مثل همیشه نبود. "چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد؟" این سوالی بود که از خود پرسیدم. شاید این سوال را پرسیدم که جوابش را ندهم. جوابی‌ که با همهٔ جزیات می دانستمش.

تلفن را روشن می‌کنم. یک تلفن روشن بهتر از یک تلفن خاموش است.

تلفن را جواب دادم بدون آنکه به صفحه اش نگاه کنم که -فقط یه لحظه قبل از جواب دادن- بدانم چه کسی‌ مرا می‌خواهد. دوست داشتم جواب دهم. چه نیازی است که بدانی‌ آنسوی خط کیست؟ احمقانه‌ترین کاری که می‌توان کرد همین است. تلفنت زنگ می‌‌خورد و تو بی‌ چون و چرا جواب می‌‌دهی‌، اما اول می‌‌خواهی‌ بدانی کیست. احمقانه است. خیلی‌ احمقانه. دیگر هیچوقت به صفحهٔ تلفن نگاه نخواهم کرد. یا جواب می‌‌دهم یا نه.

با صدای همیشگی جواب دادم. یک لحظه مکث. لحظه‌ای که یک دنیا طول کشید. لحظه‌ای که با همهٔ کوتاه بودنش نابودم کرد. لحظه‌ای که به سوال‌هایم همان پاسخ‌هایی‌ را داد که می‌‌دانستم. حرفهایش را شروع کرد. شروع یک پایان تلخ. شاید هم پایان یک شروع شیرین. نمی‌‌دانم. هر چه بود مثل همیشه نبود. اعتراف می‌کنم که از هر دو کلمه یکی‌ را نمی‌‌شنیدم. وقتی‌ می‌‌دانی که چه خواهی‌ شنید، چه لزومی دارد گوش کنی‌؟

یک قلپ قهوه دیگر. داشت تمام می‌‌شد.‌ای کاش لیوان‌ها آنقدر بزرگ بودند که می‌‌شد تمام قهوه‌های تلخ دنیا را درونشان ریخت. اما داشت تمام می‌‌شد. دهانم به تلخیش عادت کرده است. باید قهوهٔ تلخ تری پیدا کنم. قهوه هر چه تلخ تر باشد گورا تر است. هنوز تلفن روشن است و هیچ خبری نیست.

صدایش می‌‌لرزید. صدایش همیشه می‌‌لرزیده‌ است. اما این بار خیلی‌ بیشتر از همیشه. همه چیز را گفت. با صدای لرزانش همه چیز را گفت. آنقدر حرف زد که....صدایش می‌‌لرزید. مثل لرزش کسی‌ که در شبی برفی خود را میان گله گرگی می‌ یابد. می‌‌لرزد، از ترس یا از سرما. چه اهمیتی دارد؟ چه تفاوتی‌ دارد؟ مهم اینست که حرف‌هایش را زد. صدایش می‌‌لرزید. مثل دستی‌ که زه کمانی را می‌‌کشد. ناگهان زه رها می‌‌شود. تیر به پیش می‌‌تازد. شکاری که دارد جان می‌‌دهد چه می‌‌داند که دست می‌‌لرزیده است یا نه. اصلا دانستنش چه فرقی‌ می‌کند. من معتقدم که شکار می‌‌تواند بفهمد اما نمی‌‌خواهد. نمی‌‌خواهد.

گفت-با همان صدای لرزانش- که دیگر... که دیگر مرا...

یک قلپ قهوه. تلخ تلخ. قهوه را دوست دارم. هر چه تلخ تر بهتر.

او گریه می‌‌کرد اما من نه. آنگاه که اشک چاره ساز است آمدنی نیست.

قهوه‌ام تمام شده است. تلفنم زنگ می‌‌خورد. بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم قطعش می‌کنم. نمی‌‌خواهم جواب بدهم. چه اهمیتی دارد که چه کسی‌ منتظر صدای من است. شاید کسی‌ شماره را اشتباهی‌ گرفته باشد.


Sunday, August 16, 2009

سایه ها- داستان کوتاه


در تاریکی خیابان، در آن شب پاییزی، چند قدم که پیش رفت، زیر سفیدی نور چراغ ایستاد. روی پاهای سایه ی لم داده بر سنگفرش خیابان. با دستانی در جیب فرو رفته پالتواش را که در باد بی قراری می کرد نگه داشته بود. خیره به سایه، می اندیشید: "آخر چه می شود؟ آخر چه می گوید؟" برگهای خشکیده چنار، رقصان از کنارش گذشتند و در سیاهی شب گم شدند. برگهایی که خود را، رها به آغوش باد سپرده بودند.

دنیایت که ساکت می شود تازه می فهمی که چقدر سرشار از صداست. صدای آواز باد، صدای توهم شاپره ها که هر چراغی را خورشید می انگارند، صدای رقص برگهای سرخ و زرد. هر چیز صدای خودش را دارد. هر صدا حرف خودش را می زند. قلبی که تند تر می تپد. قدم هایی که می آیند. قدم هایی که آرام می آیند. قدم هایی که نزدیک می شوند. قدم هایی که تلاش می کنند صدای نفس های بریده و مضطرب را در خود گم کند ولی نمی توانند.

به سایه خیره شده بود. سایه موجود عجیبی است. نگاهش که می کنی نمی فهمی نگاهت می کند یا پشتش را به تو کرده است. سایه زنانه ای داشت نزدیک می شد.

با گام های سنگین آمد. نزدیک شد؛ نزدیک نزدیک. آنقدر که گرمی نفس هایش را برگردن خود احساس می کرد. گرمی نفسی که مردد بود. نفسی عمیق؛ دم- مکث- بازدم. دم- مکث... مکثی که کلمات را در خود پنهان می کرد و بازدمی که همه حرف ها را – نگفته- بیرون می ریخت؛ و باز آن دمی که تصمیم گفتن داشت.

سایه اش نگاهش می کرد. چشمان سایه را نمی شود دید. احساس سایه را نمی شود خواند.

دستی شانه اش را لمس کرد. دستی که –شاید- انتظار نوازش داشت. دستانش را در جیب بیشتر فرو کرد و پالتواش را محکم گرفت. هوا دیگر آرام گرفته بود و برگها روی زمین آرمیده بودند.

باز هم صدا. صدایی شنید. صدای تق تق پاشنه کفش. صدای سر آمدن انتظار. اینک رو در روی هم ایستاده اند. سایه هایی در هم ادغام می شوند روی سنگفرش پوشیده از برگ خشکیده چنار. چقدر عجیب است نمای مبهم سایه هایی که همدیگر را پوشانده اند.
تنها نفس بود که می آمد و می رفت. اندیشید: "چه می خواهد بگوید؟". به چشمانش نگاه نمی کرد. نمی خواست جواب معما را حدس بزند. چشمها نمی توانند دروغ بگویند. نگاهش را چرخاند. نگاهی به سایه انداخت تا مگر کمکی کند.

نفسهای آرام. نفسهایی که حرف هایش را آشکارا می گوید.

سایه های روی سنگفرش خیابان همدیگر را در آغوش کشیده بودند.


نویسنده : خودم

Tuesday, August 11, 2009

گفته های آقا پسری که نمی خواست عاشق شود. - داستان کوتاه


مدتها بود که نمی خواستم عاشق شوم. واقعاً نمی خواستم. نه اینکه مثل این پسرهای سست عنصر ادای تنفر از عشق را در بیاورم ولی با دیدن اولین دختر دست و پایم بلرزد. اصلاً دروازه خانه دل را بسته بودم، کسی را راه نمی دادم. دروازه را که بسته بودم هیچ، چند تا قفل درست و حسابی هم زده بودم که کسی نتواند بازش کند. اگر کسی در می زد و اصرار می کرد، از پنجره خانه دل یک پاره آجری، قلوه سنگی، چیزی صاف می زدم به کله اش که برود و دیگر برنگردد. انصافاً جواب هم می داد. حتی چند بار وقتی دیدم کسی به حریم دلم نزدیک می شود، قبل از اینکه در بزند با یک حمله پیش گیرانه به استقبالش می رفتم که فکر بد نکند. به هر حال احتیاط شرط عقل است.

خلاصه؛ این وضعیت من بود. پسری که همه دخترها از او بدشان می آمد. ناگفته نماند که من هم از دختر جماعت دل خوشی نداشتم. چرا؟ می گویم برایتان:

همه این اوضاع بعد از به هم خوردن آن قضیه کلید خورد. اصلا تلاش برای عاشق نشدن بعد از آن قضیه شروع شد. چند سال علاف بودم. معطلم گذاشت. نه می گفت "بله"، نه می گفت "نه". فقط داشت -به گفته خودش- "فکر می کرد". والله من که نفهمیدم به چه چیزی اینقدر فکر می کرد. ولی آخرش گفت "نه". فقط همین. بعد از اینکه او را دست در دست یکی از همکلاسی هایش دیدم -و گویی یک پارچ آب یخ ریختند روی سرم- بهش زنگ زدم. حرفی نداشتیم بزنیم. گوشی را که برداشت گفتم: "سلام. «نه»؟". او حتی سلام مرا هم جواب نداد و گفت "نه". تلفن قطع شد و بر در خانه دل من چه قفل هایی که زده نشد. البته...هووووم... راستش قبل از آن هم دروازه دلم باز نبود. یعنی الآن که فکر می کنم می فهمم باز نبوده است. آخر-گفتم که- یکی در دلم بود آنوقت ها. بود؛ بد جوری هم بود. آنقدر بود که کس دیگری جا نداشت. به خانه ای که پرِ پر است که نمی شود وارد شد. آنروز ها دل من وقف بود. وقف یک نفر. ظرفیت کس دیگری را نداشت. از همان اول که عاشق شدم –نا خود آگاه- تبدیل شدم به یک پسر ضد دختر که فقط دوست داشت به یک نفر فکر کند. چند سالی به همین منوال گذشت و –همان گونه که گفتم- بعد از پایان تراژیک آن داستان، وضعیت من بدتر شد. بدتر و بدتر. عصبی بودم. به هیچ کس اعتماد نداشتم. همه حرف ها به نظرم دروغ می آمد. احساس سرخوردگی می کردم ولی نمی خواستم کم بیاورم. نتیجه نهایی این احساس ها چیزی نبود جز تلاش برای ایجاد نکردن رابطه جدید.

اگر بخواهم راستش را بگویم باید اعتراف کنم که الآن خوشحالم. خوشحالم که در آن دوران با کسی –منظورم خانم هاست البته!- دوست نشدم. آن دوران، دوران نقاهت بود از رنجی که کشیده بودم. دوران ترمیم زخم هایم بود.

عشق مثل نهالی بود که در دلم کاشته و پرورده بودم. نهالی که رشد کرده و درخت تنومندی شده بود و در تمام وجودم ریشه دوانده بود. درختی که ناگهان از جا در آمد. درخت رفت و قطعه ای از روح مرا هم با خود برد. باید اول روحم ترمیم می شد و بعد درخت جدیدی می کاشتم.

به قول یکی از دوستانم –که بسیار شیرین زبان نیز هست- با از دست دادن عشق، خلائی در روح انسان ایجاد می شود که می خواهد همه چیز را به سمت خودش بکشد، تا مگر پر شود و اگر کمی بی احتیاط باشی این خلاء با چیزی پر می شود که ارزشش را ندارد.

بگذریم؛ زیاد حرف زدم!

خلاصه من با احساساتی عجیب و غریب بدون ذره ای انعطاف زندگی می کردم. شدم همان چیزی که اول گفتم. شش دانگ حواسم جمع بود که نه من عاشق کسی شوم، نه کسی عاشق من شود! داستان من شد داستان همان دروازه دل و قفل و پنجره و قلوه سنگ!

زمان گذشت. خیلی وقت ها –البته نه همیشه- گذر زمان خیلی چیزها –البته نه همه چیز- را حل می کند. کم کم احساساتم متعادل شد. از خشمم کم شد؛ تنفرم از بین رفت. در واقع آن خلاء روحی داشت پر می شد. حالا دیگر می شد عاشق شد. ولی من نمی خواستم. آخر از زندگیم راضی بودم. نیازی به عشق احساس نمی کردم.

ولی یک مسئله مهم وجود داشت. گاهی بعضی فکرها مثل خوره به جان آدم می افتد و تا حلشان نکنی راحتت نمی گذارند. این فکر که "من دیگر توانایی عاشق شدن ندارم" از همین قبیل بود. تمام مغزم را احاطه کرده بود. تصمیم گرفتم حلش کنم. باید تکلیف خودم را روشن می کردم و می فهمیدم که من می توانم باز هم عاشق شوم یا نه. خیلی فکر کردم. خیلی قدم زدم. پارکی نبود که من نرفته باشم و در آن ساعت ها فکر نکرده باشم.

بالاخره به نتیجه رسیدم. یک فاجعه رخ داده بود. اصلاً یادم نمی آمد که آدم ها چگونه عاشق می شوند. کاملاً فراموش کرده بودم که علامت عاشق شدن چیست و از کجا باید فهمید که عاشق شده ای. می ترسیدم. واقعیت را بخواهید، هنوز در فکر عاشق شدن نبودم ولی مسئله ای که مرا رنج می داد این بود که منی که سال ها عاشقی سینه چاک بودم، دیگر بلد نبودم عشق را احساس کنم.

یک تصمیم سرنوشت ساز نتیجه تفکر و تدبر شبانه روزیم [!!!] بود. تصمیم گرفتم - حتی برای مدتی کوتاه- قفل های دلم را باز کنم. نه برای اینکه به دام عاشقی بیفتم؛ نه. بلکه فقط برای اینکه یادم بیاید که چگونه می توان عاشق شد. با احتیاط عمل کردم مثل همیشه (من آدم محتاطی هستم).

یک روز که موقعیت مناسب بود، قفل ها را گشودم. اتفاق جالبی افتاد. در یک آن، عاشقی را لمس کردم. دوباره احساسش کردم. نمی دانید چه حس خوبی بود. وای... من هنوز بلد بودم عاشق شوم. هنوز قلبم می توانست تند تر بزند. هنوز روحم می توانست آرامش یابد. آنقدر خوشحال بودم که نمی شود توصیفش کرد.

خوب ... آزمایش با موفقیت انجام شده بود. حالا دیگر باید قفل ها را می زدم سر جایشان تا سر موقع، با قلبی مطمئن بازشان کنم. اما... نشد. نشد!

دل کار خود را کرده بود و بد جوری قلقلک شده بود. دیگر دل کندن از من برنمی آمد. عمق فاجعه زمانی بیشتر شد که فهمیدم او نیز عاشق من شده! این چنین که شد، هر چه خواستم دل را راضی کنم که بی خیال شود، نشد. می خواستم آزمایشی انجام دهم، سرتاپا در دریای عشق غرق شدم. همه پیش بینی هایم غلط از آب در آمد. می دانید... آمدن عشق مثل صاعقه است. یکهو می آید، آتشی راه می اندازد و می رود. تو می مانی و آن آتش سوزان؛ و البته دل انگیز. به گذشته که فکر می کنم خنده ام می گیرد. بعد از آن همه تلاش و جدل و سرسختی، حالا عاشقم. خدا را شکر.شانس آوردم. شاید هم سرنوشتم همین بوده است. آزمایش به موقعی بود. به موقع عاشق شدم. آنهم عاشق کسی که دوستم دارد.

Thursday, August 6, 2009

غزل



سالها در طلب روی نگاری بودم ///// با دلی غمزده هر گوشه کناری بودم

راه دل بسته و معشوق خدایی می کرد ///// من کجا جز غم او در پی کاری بودم؟

گر چه در شور جوانیم به سر می بردم ///// من چو از توسنی افتاده سواری بودم

عشق زیبایی محض است ولی درد فراق///// آنچنان کرد که گویی به حصاری بودم

تا بگویم که بلا ها ز چه آمد به سرم ///// زانکه من در پی آرام و قراری بودم

(شاعر : خودم!)

Monday, August 3, 2009

اندیشه و رفتن


دلم تنگ است و این دنیا چه بی‌ رنگ است

سکوت سرد و سنگینش به غایت ناهماهنگ است

نمی‌ دانم چرا چیزی نمی‌‌بینم که دل‌ بندم

نمی‌ دانم دل‌ تنگم

کجا آخر مقامی می‌‌زند

یا خیمه‌ای کانجا توانم راحت و آسود خاطر چشم بر هم بر نهادن

از غم آسودن

کجا آخر توانم زندگی‌ کردن؟

سفر را عاقبت فرجام هست آیا؟

درین اندیشه بودم کان صدای مستی آور در سرم جوشید

و بعد از آن‌

سکوت سرد نومیدی

-که سر تا پا مرا در یخ فرو می‌‌کرد-

خاموشید

صدا می گفت: "باید رفت

نه تنها رفت

بلکه شاد باید رفت.

باید خواست تا برخاست

ز گرد پست غم پروردن و بیهوده آزردن."

چو پرسیدم چگونه، گفت: "خود دانی‌،

تو انسانی‌، توانی‌، نیک می دانی‌."


دگر نشنیده‌ام من آن‌ صدای سکر آور را

ولی‌ همواره گشتم از پی "رفتن"

و شاید "شاد تر رفتن"

و یا

"راضی‌ به رفتن بودن و رفتن".

(شاعر : خودم!)

Sunday, August 2, 2009

شعر طنز

هرچند اوضاع مجال خندیدن نمی‌‌دهد، اما شعر را نوشتم مگر لبخندی کوچک بر لب دوستان نشیند.

-------------------------------------------------------------------------

-------------------------------------------------------------------------

ای وای که مادرم به فکر افتاده است ///// تا زن بدهد جوان رعنایش را

از بین جماعتی به جد میگردد ///// تا یافت کند دختر همپایش را

اما طلب من ز جهان هست فقط ///// یک دختر نیکو که زنم رایش را

بیچاره جوانی که کند قصد عیال ///// مادر نپسندد زن زیبایش را

با اینهمه گفتم به نکو مادر خویش ///// معیار دل‌ و عروس رویایش را

اول ز کمال سیرت و حسن درون ///// اخلاق نکو و خلق والایش را

دوم ز جمال صورت، آنچیز که دل‌ ///// همواره بپرورانده سودایش را

با یک لب خندان و دلی‌ پر از مهر ///// آرسته نهان خویش و پیدایش را

استاد بلا معارض آشپزی ///// با حرص خورم بنده غذا‌هایش را

تحصیل به دانشگه و کالج کرده ///// نی‌ مدرک پائین که بالایش را

آنگونه هنرمند که کس را نبود ///// امکان شمردن هنرهایش را

هر نیکی‌ عالم که به فکرت برسد ///// کرده است غریق خود سراپایش را

از این همه که به جزییاتش گفتم ///// گر هست کسی‌ بگو به من جایش را

Saturday, August 1, 2009

عشق - داستان کوتاه

امروز هم آمدم. همان جای همیشگی‌. همان جایی‌ که هر هفته می‌‌دیدمت. همان جایی‌ که رفتی‌ و دیگر ندیدمت. امروز هم آمدم با همان لباسی که دوست داشتی تنم ببینی‌. با همان شال قرمز و گردنبندی که روز تولدم هدیه‌ام دادی. پاییز شده و باد می‌‌وزد. کمی‌ سرما هم خورده‌ام ولی‌ با همان لباس تابستانی آمدم.

خداحافظی نکردی. گونه‌ام را بوسیدی و نگذاشتی ببوسمت. یادت هست؟ نگذاشتی - و‌ای کاش می‌‌گذاشتی‌. گفتی‌ بوسه را امانتی نگاه دارم که وقتی‌ بازگشتی پسش بدهم. نگاهش داشته ام. هیچ کس را نبوسیده ام. این بوسه از آن‌ توست که پیشم جا مانده است.

رازی‌ به دلم سنگینی‌ می‌کند. می‌‌دانی‌؟ بعد از نیامدنت هرگز نگریستم. من که اشکم به اشاره‌ی سرازیر میشد، نگریستم. نتوانستم، نمی‌‌خواستم. کم داشتم برای گریستن. کم داشتم دست‌های مهربانت را که اشک‌هایم را پاک کند. شانه صبورت را تا سنگینی‌ سرم را بپذیرد. و خودت را که هق هقم را گوش کنی‌ و گوش کنی‌ و فقط نوازشم کنی‌ تا آرام شوم، و تا نخندانیم دست بر نداری.

آنروز که نیامدی از دستت عصبانی شدم. اولین بار بود که بد قولی‌ می‌‌کردی. دکتر که بد قول نمی‌شود. شب که سرگروه کوهنورد‌ها آمد خانه مان و گفت که نیامدی، که نیاوردندت، که نیافتندت، می‌خواستم فریاد بزنم. ولی‌ تو نبودی که نوازشم کنی‌. نگریستم. فقط گفتم می‌‌آید. می‌‌آیی‌. همانجا که قرارمان بود.

آقای دکتر! اینقدر منتظرم نگذار. بیا.

به کوه رفتی‌ تا جان دوستانت را نجات دهی‌ ولی‌ نیامدی. شاید مریضی دیده‌ای که نیازت داشته است. اما بدان. بدان که اگر نیایی‌ چنان مریض میشوم که هیچ پزشکی‌ غیر تو نتواند درمانم کند. آنوقت است که مثل آنوقت‌ها که دعوایمان می‌‌شد - به قول خودت- وجدان درد می‌‌گیری و بدو بدو میای...