Friday, December 10, 2010

پیرمرد

پیرمرد نشسته بود پشت میز کوچک و قدیمی ای که یادگار دورانی متفاوت بود. با دستان لرزان و تکیده اش، لیوان چای پررنگ را گذاشت روی میز. مدتها بود که دیگر لیوانش را لبریز نمی کرد. به قسمت خالی لیوان خیره شد. دستش می لرزید. نمی توانست لیوانش را پر کند. چند سالی بود که لیوانش خالی و خالی تر می شد. فکری احمقانه به سرش زد. فکر کرد آنقدر پیر می شود و رعشه اش شدت می گیرد که حتی نمی تواند به اندازه یک جرعه آب در لیوان نگه دارد. آنوقت است که از تشنگی خواهد مرد. اولش کمی ترسید. ولی بلافاصله خنده اش گرفت. خندید و -به عادت پیرمرد ها-  با سرفه به پایان رساند.  به سبیل بلند و زرد شده از دود سیگارش دستی کشید. چشمانش را پایین انداخت و تا از زیر قاب عینک ذره بینی اش سبیلش را ببیند. سفید شده بودند، مثل موهایش قبل از اینکه بریزند. تقریبا طاس شده بود. حتی موهای دستانش نیزسفید شده بودند. گویی دفتر خاطراتش را ورق می زد. نگاهش بی اختیار به چای داغ روی میز افتاد. کمرش درد می کرد؛ سالها بود. عادت کرده بود دیگر. دیگر درد اذیتش نمی کرد. درد جزئی از وجودش شده بود. از دستانش کمک گرفت و خم شد و دستی به لیوان چای زد. داغ بود. دلش نیامد با دست خالی برگردد و تکیه بزند. پاکت سیگار ارزان قیمتش را از کنار لیوان برداشت. فندکش را همیشه روی پاکت می گذاشت. باید یادش می ماند کجا رهایش کرده. روشنش کرد. یادش بخیر! اولین باری که سیگار کشیده بود و کتک سیری از پدرش نوش جان کرده بود، یادش افتاد. ولی ارزشش را داشت. خطر کرده بود. در همه زندگی اش خطر کرده بود و راضی بود. آهی کشید. خاکستر سیگار روی لباسش می ریخت. به این هم عادت کرده بود. دیگر ناراحتش نمی کرد. فرزندی نداشت. هیچ کس را نداشت. همه کسانش مرده بودند. حتی دوستانش، حتی همسرش. تنها زندگی می کرد. هیچ کس -به استثنای سجاد که عملا وکیلش بود- را نمی شناخت. سجاد را هم نمی دید. قبض های بانک را می گذاشت توی جعبه دم در اتاقش. سجاد دو هفته -یک بار می آمد. همیشه  جمعه ها عصر. پیر مرد آن موقع را می رفت حمام. سجاد کلید داشت و بی سر و صدا وارد می شد و در حمام را آرام می کوبید سلامی می کرد. پیرمرد هم سلامش را پاسخ می داد و به استحمامش می پرداخت. "باید چهل- چهل و پنج سالش باشد. صدای مردانه و خسته ای دارد. شاید سبیل سیاهی هم پشت لبش جدی تر از صدایش نشانش دهد. احتمالا -بر خلاف خودش- صورت سجاد نتراشیده باشد. به صدایش نمی آید روی صورتش جای زخم داشته باشد. مهربانتر از این ها به نظر می رسد که اهل چاغو کشی باشد." معمولا تمام مدتی که در حمام بود را به همین افکار می گذراند. آنگاه که می خواست از حمام خارج شود صدای سجاد دوباره به گوش می رسید که: "من رفتم آقای مظفری". و باز پیرمرد می ماند و تنهاییش.    ه
بیرون که می آمد، اتاق تمیز شده بود و آشپزخانه مرتب. یخچال پر بود از میوه و غذا هایی که خوردنشان زحمتی نداشت. هر از گاهی هم کیسه  پلاستیکی پر از دارویی روی میز آشپزخانه رها شده بود. اتاق خوابش اما در امان بود. درش را قفل می کرد. بعد از مرگ همسرش هیچکس را به آنجا راه نداده بود. کسی را هم نداشت. اما می خواست فکر کند که دارد از چیز ارزشمندی مراقبت می کند. پنجره های اتاق خوابش هم همیشه بسته بودند. نمی خواست آنقدر گرد و خاک بگیرد که مجبور شود سجاد را به محدوده خصوصی اش راه دهد برای نظافت. خودش از پسش بر می آمد.   ه
سیگارش تمام شده بود. باز با زحمتی دوباره خم شد تا چای اش را بردارد. سرد شده بود به اندازه کافی. برش داشت و جرعه ای نوشید. تا کی باید زنده می ماند؟ 

Tuesday, December 7, 2010

نقاش

سیاه
تاریک
یک سطل رنگ سیاه
یک قلم مو
سیاه تر می شود
ندا می دهد: سیاه نیست که سیاه تر می شود
سیاه ِ سیاه نیست
روشن است
امید هست
او هست
نگاهش می کنم
نگاهم نمی کند
سکوتم می شکند
خرد می شود
تکه تکه می شود
نگاهش می کنم
گونه اش برق می زند ولی نگاهم نمی کند
می غلتد آن مروارید های درخشان به روی زمین
خرد می شوم
تکه تکه می شوم
می گویم: تو هستی.                           ه
دستانم به سیاه کشیدن عادت کرده اند
او هست
شاید دیگر سیاه نکشم
شاید بتوانم دیگر سیاه نکشم
می توانم

Sunday, November 28, 2010

خواب

همه چیز عجیب و غریب است. همه چیز تاریک است. نه، روشن است... معلوم نیست تاریک است یا روشن. ولی هست. هر چه هست، به هرگونه که هست اما وجود دارد. دور و برم را نگاه می کنم. خوابم. خواب می بینم. دنیایم متفاوت است با همیشه. متفاوت است با بیداری. هیچ صدایی نمی آید. همه چیز ساکت است. اما خلوت نیست. دور و برم پر از آدم است. پر از آدم هایی که متحرکند اما صدایی ندارند. حتی صدای پاهایشان به گوش نمی رسد. شاید من کر شده ام. ه
داد می کشم. فریاد می زنم. هیچکدامشان بر نمی گردند. هیچکدامشان. حتی کوچکترین واکنشی نشان نمی دهند. به چهره ها نگاه می کنم. هیچ چیز قابل تشخیص نیست. فقط چشمها پیداست. نه لب ها ، نه بینی ها و نه حتی ابروها. فقط چشم ها. حتی چشم ها هم آن گونه نیستند که باید باشند. خیره اند. ساکتند. مرده اند.  هیچکدامشان به من نزدیک نمی شود. هیچکدامشان دور نمی شوند. راه می روند. چون ارواحی که در هوا شناورند می چرخند، می لغزند.   ه
از فریاد کشیدن خسته شده ام. به چشمانی که به چشمان باز اجساد می مانند نگاه می کنم. گوشهایم زنگ می زنند. سکوت محض چون دریایی مرا در خود غرق می کند. دریایی آرام. دریایی که فقط غریقی که ته آن گرفتار شده است و دارد جان می دهد از دهشتناکیش می داند؛ وحشتش را می فهمد؛ قدرتش را درک می کند؛ ظلمش را احساس می کند.  ه
دیگر فریاد نمی کشم. نمی دانم نمی توانم یا نمی خواهم. نمی فهمم توانش را ندارم را اجازه اش را. بی حرکت ایستاده ام. چشمانم هنوز خیره نشده اند.   ه
تنم مور مور می شود. گرم می شوم. داغ می شوم. صداست. صدایی به گوشم می رسد. صدایی از پشت سرم. لحظاتی طول می کشد که بفهمم این صدا، صدای تنفس است. صدای زندگی. می ترسم اما نمی دانم از چه. دستم لمس می شود. کسی دستم را گرفته است. از پشت سرم. از همانجایی که صدا می آید. از همانجایی که گرمای نفس بر گردنم می خورد. باید برگردم که ببینمش. زنده است. شبح نیست. دستم فشرده می شود. اما من فلج شده ام. حتی چشمانم فلج شده اند. شاید من هم مرده ام. ولی نه. هنوز نفس می کشم. داغ می شوم. حس می کنم. مور مور می شوم. لب هایم را حس می کنم. قلبم را حس می کنم. پلک نمی زنم اما زنده ام. دستم را فشار می دهد و من از حال می روم. ه 
چشمانم را باز می کنم. همه جا سفید است. همه جا روشن است. تکان نمی خورم. فقط چشمانم می چرخند. هیچ کس نیست. صدای نفسی به گوش می رسد. گونه ام بر شانه ای تکیه داده است. همه جا سفید است و گرمایی بر گردنم می نشیند. چشمانم را می بندم. شاید مرده ام. ه
 

Sunday, November 21, 2010

برنامه ریزی

"تازه همه برنامه ریزی هایم برای زندگی کردن تمام شده بود که مردم"
این را مرده ای که تازه در قبر خوابانده بودندش گفت.  ه

Monday, November 8, 2010

دردم آمد

اولین باری که یک نفر به من گفت "انگار از یک کره دیگر آمدی" و فکر کردم، هنوز هم فکر می کنم، با حسرت گفت و قصد تمجید داشت، خوشحال شدم. بعدها فهمیدم زیاد هم خوب نیست. راستش خوب و بدش را نمی دانم. شاید هم زیاد خوب باشد ولی درک این مطلب درد داشت. خیلی زیاد. آنقدر درد داشت که خواستم از "فضایی" بودن استعفا بدهم. اما خوب... نشد.  خلاصه اینکه دردم آمد. البته از زمینی بودن سوزش معده را دارم. آخ! باز گرفته است لا مصب. ظاهرا خیلی هم فضایی نیستم.                                       ه

Sunday, November 7, 2010

داستان های ناتمام

فولدر داستانهایم در دسکتاپ لپ-تاپم پر شده از داستان های ناتمام. همه شان چند جمله بیشتر نیستند. نمی دانم چه ام شده است. انگشتانم با اشتیاق روی صفحه کلید می لغزد و کلید ها را نوازش می کنند. اما این فقط یک شروع است. چند جمله که می نویسم دستانم شل می شوند. سرم درد می گیرد. همه اش می خواهم داستانم را عوض کنم. یک ایده جدید به سرم می زند. ایده داستان های نیمه تمامم به نظرم مسخره می رسد. داستان دیگری شروع می شود. داستانی که سرنوشتش همان سرنوشت تکراری دیگر همتایانش می شود.  داستانی ناتمام که با شوق بی حدی شروع شده است و لختی نگذشته ناتمام رها می شود. آیا این من هستم که داستان هایم را ضایع می کنم؟ یا این داستان هایم هستند که توان زنده ماندن را ندارند؟ داستان هایم را مرور می کنم. هر کدامشان با بقیه متفاوت است. تنها نکته اشتراکشان رها شدگیشان است. تلاش می کنم که روی یکیشان کار کنم تا مگر چیزی از آن در بیاورم. شاید یک داستان کوتاه یا حتی یک طرحواره ساده. اما دیگر توانش را در خود نمی بینم. چه کارشان کنم؟ بالاخره هر چه باشد نوشته هایم هستند، دوستشان دارم. خیلی دوستشان دارم. ولی وقتی می روم سراغشان ،که شاید جمله ای دیگر بهشان اضافه کنم، نمی توانم. نه که نخواهم؛ نمی توانم. انگار قرار نیست؛ انگار داستان های مرا، ایده های مرا از ذهنم دزدیده اند. انگار ذهنم پاک پاک شده است. چه کار می توانم بکنم؟
سیگاری از پاکت در می آورم. به عادت همیشگی ام با سیگار بازی می کنم. می بویمش. به سیگار خاموش پک می زنم. در جستجوی ذره ای توان که یک پاراگراف، یک جمله یا حتی یک کلمه به داستانهایم اضافه کنم. هر کلمه ای را که تایپ می کنم بی درنگ پاک می شود. گویی همه کلمات مضحک شده اند. با افزودن هر کلمه، صدای تمسخر نوشته هایم را به وضوح می شنوم. صدای خنده ای بی وقفه. سنگینی نگاه ها را می بینم. کلمه ها پاک می شوند و باز دنیا آرام می گیرد. تا دوباره حیران در پی کلماتی باشم که از آن خودم باشند. باز کلمه ای نوشته می شود و دگر بار پاک می شود. توتون چقدر خوشبوست.
میلی به روشن کردن سیگار ندارم. سیگار خاموش را می بویم و بر لبش بوسه می زنم اما دیگر تمایلی به داغی آتشش ندارم. باز کلمه ای را می آزمایم اما این بار نیز به سرنوشت همتایانش دچار می شود. باید فکری به حال این همه داستان نیمه تمام بکنم؟ بلند می شوم. سرم درد می کند و خستگی را در تمام اجزای بدنم احساس می کنم. آب جوشی آماده می کنم و قهوه ای می سازم. اشعه خورشید از لا به لای پرده ضخیم اتاق خود را به میز رسانده و آنجا ولو شده است. گرد و غبار معلق در فضای اتاق در مسیر نور آفتاب رقصیدنشان گرفته است. "عجب صحنه ای! جان می دهد برای شروع یک داستان". این بار، این یکی را حتی تایپ هم نمی کنم. قبل از اینکه کلمات به سرانگشتانم برسند محو می شوند و می روند.
لیوان قهوه را می آورم و می گذارم روی میز، درست همانجایی که اشعه خورشید جا خوش کرده است. بخار در پرتوی نور جلوه می گیرد. سیگار! حالا وقتش است. برش می دارم و به لبانم می سپارمش. قبل از اینکه پشیمان شوم روشنش می کنم. خیره به لیوان قهوه می نگرم. حلقه کف تشکیل شده روی سطح داغ قهوه را می بینم. به بخاری نگاه می کنم که در پرتوی خورشید می رقصد و در تاریکی اتاق ناپدید می شود. پکی می زنم. ریه ام را پر می کنم از گرمای دود. دود! پیچ و تاب می دهد تن خود را چون رقاصه ای فریبا که همه را اغوا می کند و هوش همه را می رباید. بر خود می پیچد و بالا می رود. آنقدر بالا می رود که دچار پریشانی روزگار می شود و اندک اندک محو می شود.     
سیگارم را دود می کنم و به هیچ چیز نمی اندیشم. به هیچ چیز نمی توانم فکر کنم. حتی افکارم هم مسخره شده اند. سیگار را می کشم و خاموشش می کنم و بی درنگ می روم سراغ قهوه ام که هنوز داغ است. شاید نئشگی قهوه و سیگار به دادم برسد که به نازنینانم، داستان هایم، برسم. شاید چیزی بیابم درون این همه تاریکی.
تصمیم می گیرم از صفر شروع کنم که این چنین سردرگم نباشم. باید داستان جدیدی بنویسم. جرعه آخر قهوه را سر می کشم و مصمم، شروع می کنم به نوشتن. وای! این که دیگر فاجعه است. هیچ! حتی ایده ای به ذهنم نمی رسد. ذهنم خالی شده است.
هنوز دهانم پر است از مزه سیگار و قهوه.
نمی توانم داستانی دیگر بنویسم. باید نیمه تمام هایم را تمام کنم. همه شان زیبا شروع شده اند. همه شان سرشارند از ایده های بکر. همه شان شاهکارند. باید تمامشان کنم. باید به جایی برسانمشان. باید به جایی برسند تا آرام شوم. خیلی به داستانهایم وابسته شده ام.
پرتوی خورشید، آرام آرام از روی میز می لغزد و روی کف اتاق می افتد. بلند می شوم تا قهوه ای دیگر بنوشم. باید همه داستانهایم را دوباره و سه باره بخوانم. از میان این همه کلمه، از میان این همه جمله چیزی خواهم یافت. نمی توانم فراموششان کنم. تمامشان خواهم کرد و همه شان شاهکار خواهند شد.

Tuesday, November 2, 2010

حوصله داستان نوشتن ندارم

حوصله داستان نوشتن ندارم. ولی بد جوری ویار نوشتن گرفته ام. دلم زق-زق می کند. هی سقلمه می زدن که "بنویس". داستان نوشتن حال و حوصله می خواهد. نه اینکه بنشینی روی یک نیمکت چوبی سفت و بیست دقیقه دیگر هم کلاست شروع شود. تازه استاد ممکن است کوییز بگیرد که احتمالا مثل بقیه کوییز ها تنها چیز درستی که می نویسم اسمم خواهد بود. روبروی آسانسوری نشسته ام که هی بالا و پایین می رود. دیروز داشتم فکر می کردم که چقدر کوتاه بود. مدتی را می گویم که خودم را دوست داشتم و از خودم راضی بودم. خوب پیش می آید دیگر. راستش را بخواهم بگویم الآن بی دل خوشی هم نیستم. نگران نباشید. خودم را سر به نیست نمی کنم. ولی خوب دیگر. بی خیال. شاد بودن آرزویم است. راضی بودن هم. من تلاش خودم را کردم و می کنم. بقیه اش به من ربطی ندارد.     ه
وای..... معده ام شده مثل "آلارم". خیلی حساس شده. تا به یک چیز استرس زا فکر می کنم یکهو شروع می کند به سوزش. انگار روحم یا مغزم یا هر چه شما بخواهید سیخونکش می زند.       ه
فکر کنم باید یک دفترچه خاطرات مخفی بخرم و تویش همه چیزهایی که می خواهم را بنویسم. اینجا نوشتن دردی را دوا نمی کند. هنوز دلم زق-زق می کند. این کلاس خسته کننده کشنده را چه کنم. تازه بعدش باید به فکر غلظت یون های درون گل ته دریاچه باشم! عجب اوضاعی. قرن هشتم هم به دنیا نیامدیم که بنشینیم ور دل حافظ هی شعر بگوییم که شاهد فلان و ساقی فلان و مردم هم هی حلوا حلوا مان کنند. شاید با اشعارم فال هم می گرفتند. چه می دانم؟
باید بروم. کلاسم دارد شروع می شود

Wednesday, October 27, 2010

بغض و دود

ردی از دود سفید 
در آسمان سیاه بالا می رود
گلویم را
گویی در میان دستان دیوی می فشارند
دیواری از تاریکی است آنچه در برابر دیدگانم می بینم.                 ه
بغض
این پیچیده چون طناب بر گلوی من
نمی دانم.                                                                    ه

ای کاش من این نبودم
ای کاش من نبودم

آهسته و آرام بالا می رود
می پیچد
می رقصد
فارغ از همه چیز
فارغ از همه کس
این پیچ و تاب مارگون سفید را چگونه بنویسم؟

بغض،                                               ه
و بغض
و بغض

شاید اگر....                                           ه

طاقت گریستنم نیست

Monday, October 25, 2010

تفاوت

باران می بارید و جوانی که لباس گرم پوشیده بود، گیتار می نواخت و ناشیانه می خواند. هنوز طعم گس سیگار را حس می کرد. همه چیز فرق کرده بود. همه چیز. چرا زودتر این اتفاق نیفتاده بود؟ چرا حالا؟ می گفت به درد زایمان می مانسته است. یک زایمان فکری. آهی کشید. لب پایینی اش را گزید. عادتش بود. مثل مادری که نوزادش را نگاه می کند به افکارش نگاهی انداخت. این فکرها مثل نوزادی بود که اصلا انتظارش را نمی کشید اما حالا که آمده بود دوستش داشت. نفسی ازهوای سرد فرو برد و گذاشت چند لحظه ای پر از هوا باشد. باز دم گرم و مرطوبی پس داد. باران می بارید.    ه
اولین باری که دیده بودش نمی دانست چه اتفاقی می افتد. حالا همه چیز فرق می کرد. خودش را برانداز کرد. خودش هم فرق  کرده بود. بهتر شده بود؟ چشمانش را بست تا حسی که آن زمان ها به او داشت را تصور کند. نمی شد. نمی توانست. دوستش داشت. انگار همیشه دوستش داشته است. جوانک آهنگی دیگر می خواند و همچنان گیتار می زد.    ه
  تنها چیزی که می دانست این بود که دلش، قلبش همان است که بود. خیالش راحت شد. شاید آن نگاه کودکانه اش در قلبش جاخوش کرده باشد. جز قلبش، همه چیز عوض شده بود.          ه
عشق هم عوض شده بود؟ نمی دانست. مهم بود؟ باز هم نمی دانست. سرش را تکیه داد به دیوار سنگی و به باران نگاه کرد که تندتر می بارید. هر چقدر خودش را تحلیل می کرد به یک نتیجه می رسید- دوستش داشت. خیلی هم دوستش داشت. همین 

Sunday, October 24, 2010

معصوم

امروز یکی گفت که لاغر شده ام
با طعنه به من گفت که من خر شده ام
من هیچ نگفتم و سکوتم می گفت
از سال گذشته ام که بهتر شده ام!ه

درد دل

نشسته بودند روبروی هم و داشتند درد دل می کردند.                             ه
پرسید: تو چه ات شده؟
گفت: می دونی! آدمی که حالش گرفته است....                                     ه
ه-- خب؟
مکثی کرد و نفسی تازه کرد.                                                          ه
ه-- آدمی که حالش گرفته است ... حالش گرفته است دیگه.                          ه
 
راست می گفت.                                                                        ه

Wednesday, October 20, 2010

بدحال

شامم را که می خورم چند سطری می نویسم مگر آرام شوم اما فایده ای ندارد. از رستوران کوچک کنار خیابان خارج می شوم. آنسوی خیابان پیر مردی دارد اکاردئون می نوازد. نمی دانم او سوزناک می زند یا منم که سوزناک می شنوم. ملودی غربی اش یادم می اندازد که خارجم. دوست دارم بایستم و گوش کنم اما حوصله این کار را هم ندارم. در سرمای ملایم پاییزی مونترئال قدم می زنم. بی خانمانی کنار خیابان بالا آورده و ولو شده. از کنارش رد می شوم. فکر می کنم. حتما دارد رویا می بیند. در بلندترین خیابان شهر گام برمی دارم تا به خانه برسم. به رهگذرانی که از کنارم رد می شوند دقت می کنم. چهره همه شان گرفته است. دختری سیگار می کشد. اینجا هم مختصات خودش را دارد. گدایی که با همه فرانسوی حرف می زند و مرا که می بیند، با دیدن ریش نتراشیده ام و چهره شرقی ام "سلام علیکم" جانانه ای می گوید و چند جمله عربی که من فقط "عبد الله" اش را می فهمم و من گویی چیزی نشنیده باشم از کنارش رد می شوم. شهر قشنگی است این مونترئال اما زیاد با ایران خودمان شاید فرقی نکند. شاید تفاوتش این باشد که اینجا تا اراده کنی و هوس، می توانی لیوانی ویسکی اسکاچ بنوشی یا پیکی ودکا بزنی و کسی نمی گوید خرت به چند. صدای گیتار می آید. پسرکی برای دوست دخترش گیتار می نوازد کنار خیابان. تقریبا به خانه رسیده ام.

Thursday, September 30, 2010

شبی که عشقش باز گشت

نصف شب آمده بود روی بالکن. چشمانش قرمز بود. کاپشنش را انداخته بود روی شانه و یک نخ سیگار خاموش را با دو انگشتش نگه داشته بود و یک فنجان چای داغ در دست دیگرش بود. غصه نداشت. دیگر عصبی نبود. گریه سبکش کرده بود. خوشحال بود. آمده بود با چای و سیگار جشنی کوچک بگیرد. جشنی به شکرانه بازگشت محبوبش. هم او که چند ساعت پیش - به گمان خودش-  داشت از دستش می داد. سیگار را آتش کرد و پک کوتاهی زد. محبوبش، معشوقش، دوستش داشت. او را بخشیده بود. محبوبش یک فرشته بود. به آسمان تاریک و ساختمان های بلند شهر نگاه می کرد. همسایه ها  خواب بودند. یک پک عمیق! ریه اش پر شد از دود و سرگیجه مطبوعی گرفت. عاشق تر از همیشه بود. جرعه چای. طعم چای و سیگار را دوست داشت. چشمانش را بست اما زود گشودشان. دنیا زیباتر شده بود. سه ساعت پیش تصورش را هم نمی کرد. امشب یکی از بهترین شب های زندگی اش است. ه

Wednesday, August 25, 2010

زندگی

پسرک به چشمان به زیر افکنده دختر نگاه می کرد. دستانش را گرفته بود. دو جام پر از شراب در کنار شمعی که نورش می رقصید روی میز بود. شاید این بار وقتش رسیده بود.
دست دخترک را فشرد. پاهایشان از زیر میز به هم می رسیدند اما نگاه هایشان به هم گره نخورده بود. دستش را باز فشرد، دختر اما آرام و یخزده نشسته بود. گویی تنهاست و هیچ نمی بیند. دستان دخترک آرام می لرزیدند. خیابان پاریس پر بود از عشاقی که دست به دست قدم می زدند. پاییز پاریس را نمی شود از دست داد. کمی آنورتر شانزالیزه بود با همه سر و صدایش. اما دنیای پسرک در همین رستوران کوچک رقم می خورد. آنجایی که پشت میز نشسته بود و به چشمانی نگاه می کردند که به میز خیره شده بودند. پسرک دستان دختر را بلند کرد و انگشتان کشیده دخترک را به گونه خویش چسباند. موسیقی به اوج رسیده بود.دخترک گرمای اشک را بر سر انگشتانش احساس کرد. دستان پسرک را فشرد اما پسرک تکان نخورد. دستانش را گرفته بود. دخترک آرام ایستاد و پسر نیز بلند شد.
گونه هایشان همدیگر را لمس می کردند و آهسته می رقصیدند. شانزالیزه از اینجا پیدا نبود

شعری برای تو

بی تو نشسته ام به تماشای ماهتاب
در این هوای سرد
 زانوی خویش را به بغل می دهم فشار

به تماشا نشسته ام
این ماه کاملی که درخشان و سر بلند
بر بام خانه ام
آرام، بی دریغ
پاشیده نور خویش

بسته است چشم من
یک سر به روی شانه من آرام می شود
دستم به دور شانه تو حلقه می زند

موی سیاه تو
در زین نور ماه
زیباترین تجلی رویای زندگی است
این آبشار مشکی افشان به دوش من

جاریست نام من
بر آن لبان  قرمز لعل گون تو
"شعری بخوان برای من ای شاعر جوان"
شعری برای تو

قلبم به روی جهان باز می شود
پر می شود ز نسیم و زنور ماه
از موج، از صدای جیرجیر شب
از جاده ای که به پایان نمی رسد
از هرم دست تو
از مهربانیت
از هر چه نیک
از هر چه خوب

در شعر جای می دهمش هر چه داشتم
این شعر شعر توست
...
ای کاش بودی و ...                                                               ه
ای کاش بودم و ....                                                               ه

من زیر نور ماه
تنها نشسته ام به تماشای ماهتاب

اشکی به روی بام خانه ما غلط می زند

Saturday, August 21, 2010

حدیث نفس

و صدایم همه آهستگی است
در سکوتی که گرفته است فضا را امشب

و در اندیشه دل بستن و دل  کندن ها
و در اندیشه آن روز که با خود گفتم
"جای من اینجا نیست"
و نمی دانستم
آسمان در همه جا این رنگی است
و فقط ابر تفاوت دارد
که به بادی 
تکه هایش از هم می پاشند

من نمی دانستم 
مثل صدها و هزاران "دیگر"                                               ه
من هم دل دارم
و دلم نیز زمانی
عاقبت می شکند

من در اندیشه آن لحظه که با خود گفتم
"همچو آشیل به پا خواهم ماند"
و نمی دانستم 
که کسی پشت سرم
خوانده آن قصه که می گفت از آن پاشنه نازک او

من در اندیشه ام امشب 
و کسی نیست که بر شانه او 
سر خود بگذارم
و کسی نیست که پرسد حتی
به چه می اندیشم

حرف هایم همه نامفهومند
همه گنگند
همه چون زمزمه ای آهسته اند
و صدایم همه آهستگی است
در سکوتی که گرفته است فضا را امشب

گفته های دروازه بانی که یک گوشه کز کرده بود

من یک دروازه بانم. نگهبان شاهرگ تیمم. همیشه در انتها. گل که می زنیم هیچ کس در شادی من شریک نمی شود، هیچ کس دور و برم نیست. گل که می خوریم، مقصر منم. همه سر من داد می کشند. آخر من یک دروارزه بانم

Monday, August 16, 2010

تمام شد

آهی کشیدم و گفتم: ای بابا
آهی نکشید ؛ فقط گفت: ای آقا

Saturday, August 14, 2010

دل نوشت

می خواهم بنویسم اما نمی شود. می خواهم انجماد سکوتی که درونم پیچیده است را بشکنم اما نمی توانم. دلم باز گرفته بود امشب و هیچ کس نبود که بگویم "دلم گرفته". شاید نگفتنش بهتر باشد. شاید اگر یک روز بگذرد فراموش کنم. شاید آن آنزیم هایی که باعث دل گرفتگی می شوند تمام شوند. چه می دانم؛ شاید خوب شوم. حال و حوصله خوشی هم ندارم چون می دانم باز دلم می گیرد و همین آش است و همین کاسه

اعترافات یک آدم فضایی یا خاطرات شغلی من- قسمت دوم


من سکوت کرده بودم به آدم فضایی خیره شده بودم. همانطور که نگاه می کرد گفت: "خوب؟ بهتان یاد بدهم که چطور همان چیزی بگویید که منظورتان هست؟"       ه
من: نه. خودم بلدم
شانه اش را بالا انداخت.      ه
من: خوب. حالا نوبت من است که از تو سوال بپرسم
آ.ف: بپرسین
من: ببین. لطفا خیلی واضح به من بگو قدرت نظامی شما چقدر است؟
آ.ف: قدرت نظامی؟ ما قدرت نظامی نداریم؟

من که فکر می کردم دارد دستم می اندازد عصبانی شدم و سرش داد کشیدم
من: قدرت نظامی شما چقدر است؟

آدم فضایی خندید ولی نه مثل دفعات قبل. گفت
آ.ف: بگذارید حقیقتی را برایتان روشن کنم. فعلا ما و شما در دنیا تنهاییم. یعنی گونه ما و گونه شما و حیوانات. شما مدت هاست دنبال موجودات فضایی می گردید و ما هر چه به شما علامت می دهیم ما را پیدا نمی کنید و شده اید اسباب خنده ما. بهتان بر نخورد اما ما یک اصطلاح داریم که وقتی یک نفر دنبال چیزی می گردد و پیدایش نمی کند به او می گوییم "مگر آدم شدی؟"      ه

و باز حدود یک دقیقه مثل بچه ای که یک کارتون بامزه می بیند ریسه رفت.        ه

آ.ف: ماها با هم نمی جنگیم. شما هم که دستتان به ما نمی رسد. قدرت نظامی می خواهیم چکار. پلیس البته داریم ولی نه زیاد. شما آدم ها موجودات حیرت انگیزی هستید. در طی سالها به گونه ای رفتار کرده اید که مجبورید از یک چیزی بترسید. شما تا دشمنی نداشته باشید آرام نمی شوید. ما را هم که پیدا نمی کنید با خودتان می جنگید. اصلا به همین خاطر شد که ما زیاد هم مایل نیستیم پیدایمان کنید. سرمان که درد نمی کند. همه شما چیزهای خطرناکی می سازید برای دفاع از خودتان در صورتی که با یک هزارم از آن تجهیزات هم می توانید در امنیت باشید. گرسنگی و نادانی بزرگترین عامل مرگ و میرتان است ولی همچنان روی تفنگ های عجیب و غریب سرمایه گذاری می کنید
من: نمی خواهید پیدایتان کنیم
آ.ف: البته دیگر مجبور شدیم بیاییم اینجا

ادامه دارد

اعترافات یک آدم فضایی یا خاطرات شغلی من- قسمت اول

 

 

Thursday, August 12, 2010

محبوب من


دلم یک لحظه می خواهد
همان آنی که با تو از صمیم قلب شادانم
همان آنی که دیگر نیست دنیا همچو زندانم
دلم آن لحظه را می خواهد و اشکم
به روی گونه هایم می دود آرام
تو را من می توانم داشت؟

دل من آرزوی لحظه ای دارد
که در آن دم ببینم آن جهانی را
که تو گردی چونان خورشید عالم تاب
ظلمت کش
تمام روز من از نور تو پر گردد و گرمات 
به جوش آرد تمام آنچه در رگهای من جاریست
تن و جانم شود لبریز
از عشقت

دل من لحظه ای
-ای کاش حتی لحظه ای-
را آرزو دارد
که حتی یک نفر محروم از دیدار روح افزای تو
محبوب خوب من
نباشد در میان نیک مردان و زنان کل این هستی

تو
آزادی
تویی محبوب من ای نیک بی همتا



اعترافات یک آدم فضایی یا خاطرات شغلی من- قسمت اول

شغل من شاید عجیب ترین کار دنیا باشد. من در طول این همه سال سابقه شغلیم چیزهایی دیده ام که شما حتی از بودنشان هم اطلاع ندارید. الآن هم این چیزها را فقط به شما می گویم نه کس دیگر. یادتان هم باشد که اینجا از من سوال نپرسید چون جواب نمی دهم. بگذریم. می گفتم  که من با عجیب ترین چیزهای دنیا سر و کار دارم. مثلا همین آدم فضایی ای که ما پارسال گرفتیم
هوووم ...  راستش نگرفتیمش ولی فکر می کردیم گرفتیم. داستان از این قرار بود که یک روز به من خبر دادند که یک موجود عجیب پیدا  شده و من مامور شدم که او را تخلیه اطلاعاتی کنم. می دانید تخلیه اطلاعاتی چیست؟ اگه نمی دانید یک جستجو توی گوگل بکنید حتما پیدا می کنید. من مامور این کار شدم.
  با یک بسته کاغذ سفید و یک بسته خودکار رفتم به پایگاه فوق سری مان که جایش را نباید به شما بگویم. وارد اتاق که شدم دیدم پشت میز یک آدم فضایی نشسته. حتما می پرسید از کجا اینقدر مطمئن بودم که آدم فضایی بود؟ راستش مطمئن نبودم. حدس می زدم. آخر قیافه اش مثل آدم فضایی های فیلم های اسپیلبرگ بود. راستش را بخواهید ما هنوز نفهمیده ایم این اسپیلبرگ از کجا می داند  این موجودات این شکلی هستند. دو تا چشم بزرگ و کله کشیده و بدنی کوچک. ولی رنگشان مثل فیلم ها نبود. رنگش آبی آبی بود و اصلا هم برق نمی زد.      ه
کجا بودیم؟ آهان.. من اول باید مطمئن می شدم این موجود واقعا یک آدم فضایی است. خیلی زود مطمئن شدم. حرف هایش بهترین دلیل بود برای اینکه آن موجود یک آدم فضایی است حتی دلیلی قانع کننده تر از شکل و شمایلش.                    ه
من روبروی او نشستم. قبل از اینکه چیزی بگویم گفت: "سلام. من از شما خوشم آمد."     ه
من تعجب کردم و گفتم: "ممنونم" و با خودم گفتم: چه بی ادب.
آدم فضایی (آ.ف) ادامه داد: شما آدم هستید؟
گفتم: بله و شما؟
آ.ف: نه من از .... آمدم
یک چیزی گفت مثل " گوجی موجی پا" یا "سوژی ووسی نا" آنقدر عجیب تلفظ کرد که من نمی توانم بنویسم و چون دید من تعجب کرده ام مثل بچه ها زد زیر خنده و گفت: "من هم نمی توانستم "سیاره زمین" را تلفظ کنم"      ه
و باز مثل بچه ها خندید. چند دقیقه که ریسه رفت، آرام شد و پرسید:" می توانید به من کمک کنید؟"         ه
من: یعنی چه؟ 
آ.ف: یعنی اینکه کمکم کنید دیگر. یعنی اینکه کاری کنید که من دوست دارم انجام دهم ولی به تنهایی نمی توانم؟ 
من: چرا باید من این کار را بکنم؟
آ.ف: برای اینکه ما با هم حرف می زنیم و شما از اینکه من از شما خوشم می آید خوش حالید
من باز متعجب شدم و پرسیدم: از کجا می دانید که خوشحالم؟
آدم فضایی چنان تعجب کرد که من فکر کردم الآن چشم هایش در می آید! و بعد حالت ناراحتی به خود گرفت و گفت
آ.ف: شما عجیبید. من گفتم از شما خوشم می آید و شما گفتید "ممنون" شما آدم ها موجودات عجیبی هستید. یک چیزی می گویید و منظورتان یک چیز دیگر است و ما بیچاره ها باید منظورتان را حدس بزنیم. این سخت ترین و درد آور ترین کار دنیاست و شما نمی دانید. دوست دارید بهتان یاد بدهم که چگونه آنچه منظورتان هست را بگویید. خیلی راحت است



ادامه دارد

Tuesday, August 10, 2010

طلوع

روی چمن های شبنم زده دراز کشیده ام و لباسم خیس شده است. آسمان پاک است  و هر آن روشن تر می شود. آبیش روحم را نوازش می دهد. گوشه ای از آسمان روشن تر است. باید مشرق باشد. همانجا که خورشید سرک می کشد. رو به آسمان که می خوابی، آسمان از نوک دماغت شروع می شود. دهانم را باز می کنم؛ پر از آسمان می شود. خورشید چون اخگری سرخ سر می رسد. سر انگشت آفتاب بر قله کوه نمایان است و آهسته آهسته می لغزد و پیش می آید.  طلوع است. طلوع سلام خداست. طلوع آغاز تنها تقدس هستی است؛ آغاز زندگی است.        ه

لذت دیدن

توی اوتوبوس نشسته ام و گوشه پرده را کنار زده ام و به بیابان های بی آب و علف نگاه می کنم. شاگرد شوفر می آید تذکر می دهد که پرده را بکشم که اتوبوس گرم نشود. می فهمد که بیرون را می نگرم. می آید از در منطق وارد شود یا شاید مودب باشد و می گوید: " همه اش گردنه است." یعنی گردنه خشک و صخره های خشن که نگاه کردن ندارد. دلم برایش می سوزد. بیچاره نمی داند چقدر می توان از دیدن گردنه پیچ در پیچ و دره هایی که زمانی بستر رودهای خروشانی بوده اند لذت برد.       ه

Sunday, August 1, 2010

این یک داستان نیست

این یک داستان نیست. شرح حالیست که چون هیچ گوشی پیدا نکردم که بتواند بشنود و هیچ شانه ای که سنگینی سرم را تحمل کند و هیچ دستی که بتواند نوازش شود، اینجا می نویسم. شب گرم تابستان در منطقه ای گرمسیر که فقط شب می شود از هوا لذت برد. همه خوابند. تنهای تنها در خانۀ پدری نشسته ام و خیره به مانیتور و می نویسم. در پس این چشمان تیره که سرخ شده اند در این وقت شب، دنیایی پر هیاهو نهفته است. منتظرم. نه منتظر پاسخ خوبروی و سیمین بری که مرا به هم آغوشی بپذیرد. نه انتظار منجی ای که همۀ مسئولیتم را روی دوشش بیندازم. انتظار خبری که شاید معمولی باشد برای خیلی ها، ولی نه برای من.     ه
اگر از یک چیز این دیار که دل خوشی ندارم از آن خوشم بیاید همین شب های معتدل و آسمان پرستاره و صدای جیرجیرک هایش است. این آواز جیرجیرک ها مستم می کند. دلم سیگار می خواهد. حیف که در خانۀ پدری مجال این خلاف کاری ها نیست. اما وای! اگر بود دود سیگاری که لذت شب را صد چندان کنم چه می شد. آب میوه داریم در یخچال. با آن سر می کنم.    ه
عشق، بعضی وقتها در وجودم می جوشد. قل قل می کند. سوت می کشد. فریاد می زند که "بیاب! محبوبی بیاب که عشق بارانش کنیم" اما دریغ. می گویند عشق را باید بی پروا بر زبان راند. اما آیا شدنی است؟ ما که مقهور زمان و مکانیم اگر در بند هیچ چیزی هم نباشیم. نه! این بی پروایی از آن سرزمین پریان است و بس. تا صبح سه ساعتی بیش نمانده است و من می خواهم همه کار بکنم در این شب. کتاب باید خواند، داستان باید نوشت، یا حسرت سیگار نداشته را خورد؟

Saturday, July 24, 2010

غافلگیر

امروز انگار کسی مرا نمی بیند. همه بی تفاوت از کنارم رد می شوند. امروز انگار کسی صدایم را نمی شنود. هیچ کس. فقط یک دیوانه در خیابان  از پشت سرم فریاد کشید و گقت: تو مردی

Friday, July 9, 2010

رؤیا

من در رکاب باد
در جستجوی رود سپیدی که از ازل
همواره ره سپرده درین دشت زندگی
پرشور می روم.         ه
مرداب مردگی 
با آن سکون دلهره انگیز مرگ بار
دیگر به هیچ حیله مرا 
که اندر میان دشت 
امیدوار و شاد
همواه باد بهاری روان شدم
هرگز به سوی روح من 
این توسن چموش
این دشمن سکون
راهی توان برد؟ 
هرگز نمی برد

Wednesday, July 7, 2010

مؤاخذه- وجدان درد

ـ تا حالا شده اشتباه کنی؟ نه هر نوع اشتباهی. یه چیز خیلی خاص. اشتباهی که خودت بدونی اشتباهه. یه چیزی که یه جورایی خودت رو سرزنش کنی از انجام دادنش. ولی در عین حال تا انجامش ندی به آرامش نمی رسی. یه کاری که پیش خودت فکر کنی ممکنه هیچ وقت خودتو به خاطر اون نبخشی ولی حاضری ریسکشو بپذیری. یه کاری که حتی اگه همه آدم ها، تکرار می کنم، همه آدم ها هم بگن "نکن" بکنی چون دلت خواسته. یه کاری که هیچ جوری توجیه نداشته باشه ولی پیش اومده باشه و تا تهش بری و پاش هم واسی. خلاصه اینکه شده دستی دستی حماقت کنی؟ اصلا نمی خوام بگی چی بوده و چرا این کارو کردی. فقط می خوام بدونم شده یا نه؟

ـ آره بابا شده! می ذاری یک کم استراحت کنم یا نه؟

Tuesday, June 29, 2010

درد دل های یک ناخدا

آشوبی است بی وقفه و کشتی سکان شکسته ام بی هیچ درنگی به این سو و آن سو می رود و خود را بر دیوارهای سهمگین آبی می کوبد.  یارای هیچ لنگر نیست که نگاهش دارد. از دزدان دریایی خبری نیست. شاید اساسا افسانه بوده اند. شاید مرا نیافته اند. شاید هم لقمۀ چربی نبوده ام. هر چه بود نیامدند. کشتی ام را آشوب گرفته است. عرشه خالی است از ملوانان؛ ملوانانی که سرنوشت هر کدامشان به گونه ای بود. خواب است.        ه
عرشه خالی بود. پرش کردم. هر که آرزوی دریا دیدن داشت را پذیرفتم. هر که دلش برای ناخدایی تنها سوخت و خواست کمکی کند پا بر عرشه نهاد. هر که قطب نمایی داشت، دوربینی داشت یا فن رزم می دانست را بر سر نهادم و همراهش کردم. رؤیا است.             ه
ناخدایی در کشتی قدیمی می راند و همواره در دوربین یک چشمی اش چشم انتظار دیدن خشکی بود. طوفان شد و کشتی ام بی دکل و سکان شد. چنان دهشتناک که نه بر کاغذی می شد نگاشتن نه بر بومی ترسیم کردنش ممکن می نمود. هیچ نبود و همه چیز بود. کابوس است.                       ه
من، ناخدای کشتی، تنها بر عرشه ایستاده ام. سیل دیوانه وار از آسمان فرو می ریزد و بر روی من، ناخدا، سیلی می زند. دریای مواج در این تاریکی شب هیچ نشانی از مهر عطوفت ندارد و کشتی مرا، محمل مرا، همچون مجانین می تکاند. آب، چون پتک بر سرم می خورد اما این کشتی من است. بیداری است.                       ه
فریاد می کشم. کجایید ای ملوانان من؟ کجایید ای دوستان از جان عزیزترم؟ کجایید ای دلاوران؟ کجایید ای همراهان خوش سیرت من؟ کجایید ای راهنمایانم؟ و من می دانم که صدای من در خروش موج چون اندام موری است بر اهرام. ولی روح صدای مرا کیست که نشنیده انگارد؟ صدای پر طنین ناخدایی خستگی ناپذیر بر عرشه ای در هم شکسته را.       ه
بشنوید همسفرهای من. آنانی که سوار بر قایق ها مرا ترک کردید تا راه زیباتری بیابید. آنانی که مرا دیوانه خواندید که در دریا بی هدف می راندم. آنان که هنوز مرا می بینید و من شما را نمی بینم و شاید بر کرجی های کوچکی به دنبال کشتی ام می آیید. من هنوز بر کشتی ام ایستاده ام و راه خود را می روم. به راهی که شاید خوشایندتان آید یا نیاید. بیایید. من ایستاده ام، استوار و امیدوار. حقیقت است.                  ه











image from the internet.

Tuesday, June 8, 2010

نویسنده

روی کاناپه لم داده بود و گیلاسش را تکان می داد. به سرخی شراب درون جام خیره شده بود. هنوز جرعه ای ننوشیده بود. فقط داشت فکر می کرد. سرش را بر دستۀ کاناپه تکیه داده بود. پای راستش را که از دستۀ دیگر آویزان بود در هوا تکان می داد. 
نور آباژور اتاق را روشنی کم سویی بخشیده بود. به جام خیره شده بود و تلالؤ نور را در آن نگاه می کرد. میز قهوه خوری جلوی کاناپه نسبت به همیشه خلوت تر بود. گلدانی با گل های پژمرده، کنترل تلویزیون، جعبۀ سیگار و زیر سیگاری و فندک، چند صفحه کاغذ و یک خودکار.
پایش را مثل همه وقتهایی که غرق در اندیشه بود تکان می داد. جرعه ای نوشید. تلخی شراب که همیشه برایش الهام بخش بود  اینبار دیگر کاری نمی کرد. جملات بودند که به ذهنش سرازیر می شدند. جملاتی که هر کدامشان می توانست زایندۀ داستانی باشد اما هیچکدامشان به دلش نمی نشست. مغزش از کار افتاده بود. چشمانش را بست. به خاطراتش اندیشید.  خاطراتی پر فراز و نشیب. اما نمی توانست در موردشان بنویسد. نویسندگان عادت بدی دارند؛ تا چیزی به دلشان ننشیند نمی توانند در موردش بنویسند. این "به دل نشستن" را هم هیچکس و هیچ چیز تعیین نمی کند، فقط دلشان است که تصمیم می گیرد.
هیچ یک از جملات برایش داستان نمی شدند. هر چند در پی آفریدن یک شاهکار ادبی نبود، اما بالاخره باید به دلش می نشست تا بتواند روی کاغذ ماندگارش کند. می گفت: "هر اراجیفی را نباید نوشت." میگفت حتی اگر کسی داستانت را نخواند، تاثیر خود را روی دنیا گذاشته است. هر چند داشت برای دستمزد می نوشت اما اثرش برایش مهم تر از پولی بود که عایدش می شد. 
ولی اینبار دیگر داشت کلافه می شد. دو هفته بود که برای روزنامه چیزی ننوشته بود و سردبیر، با اینکه اصلا سختگیر نبود و نوشته هایش را بی چون و چرا چاپ می کرد، به او اولتیماتوم داده بود.
تلخی جرعه ای دیگر را مزه مزه کرد. پایش را همچنان عصبی می جنباند. سیل جملاتی که به مغزش هجوم می آوردند خسته اش کرده بود. جام را سرکشید و خواست ذهنش را پاک کند. هیچ جمله ای را به سرش راه نمی داد. عجیب موفق شد ذهنش را خالی کند. نمی دانست از شراب است یا خستگی؛ اهمیتی نداشت.
بلند شد تا چیزی بخورد. میز را دور زد و آهسته به سمت آشپزخانه گام برداشت. ناگهان برگشت. کاناپه و میز قهوه خوری را دید که در زیر نور آباژورها می درخشیدند. گویی همه جا را رنگ پاشیده بودند. ابرویش را بالا برد و نفس عمیقی کشید و با کمی مکث پسش داد. لبخندی موذیانه ای زد و چشمانش را که از شوق می درخشید تنگ کرد: اه! من چقدر خنگم
به سرعت و با اشتیاق برگشت و نشست روی کاناپۀ نارنجی شده از نور. خودکارش را برداشت و شروع کرد به نوشتن:  "روی کاناپه لم داده بود و گیلاسش را ...."                                                                                ه

Sunday, May 30, 2010

امشب قولم را شکستم


به خودم قول داده بودم که بی دلیل ننویسم؛ می خواستم فقط حسم نباشد که انگشتانم را روی کیبورد می لغزاند بلکه داستانم باشد که محرک نوشتنم می شود. اما امشب قولم را می شکنم. نوشتن اعتیاد است؛ دلیل نمی خواهد. وقتی نوشتنت گرفت دیگر نمی توانی ننویسی. اینبار فقط حس است که هولم می دهد جلو.
شب است و در گرمای خرداد جنوب، در اتاق به هم ریخته ام دراز کشیده ام و به صفحه نورانی مانیتور لپ تاپم خیره شده ام. اتاقی تاریک و ساکت. همه خوابند غیر از جیر جیرک ها که دارند ترانه می خوانند. همیشه فکر می کردم جیرجیرک ها تکراری می خوانند اما چنین نیست. امشب زیبا تر می خوانند. هم زیبا تر هم بلند تر.
باد گرم پنکه سقفی، صدای کولر گازی اتاق بغلی و نور نقره گون مهتاب فضای اتاقم را دل انگیزتر کرده اند. دوست دارم شب را. سکوتش را می پرستم. سکوتی که در آن صدها صدا نهفته است. صدای به هم خوردن برگ های بزرگ درخت نخلی که در حیاط خانه داریم و سنش به اندازه سن خانه مان است. صدای آواز جیرجیرک های نازی که لابه لای انجیر هامان پنهان شده اند و...
خوشحالم. به خاطر حرف هایی که شنیدم و خواندم روی همین صفحه مانیتور. خوشحالم به خاطر اینکه با  خواندشان آرامش امشبم را هدیه گرفتم. این ساده ترین راهی است که می توانم حسم را بریزم روی کاغذ.
می خواهم برقصم؛ با یک موسیقی تند میان جمعیتی خوشحال، جمعیتی که فقط برای رقص برقصند. می خواهم آنقدر با آهنگ "زوربای یونانی" برقصم که خسته شوم. آستین هایم را بالا بزنم، دست بر گردن دوستی بگذارم و برقصم و برقصم. آنقدر برقصم که تمام سلول هایم به رقص آیند. اشک بریزم و بخندم و برقصم.
چقدر جیرجیرک ها زیبا می خوانند. چشمانم را می بندم و غرق می شوم در لذت شب. این لحظه را باید زندگی کرد. خوشحالم. می خواهم داد بزنم که همه بفهمند. اما انگار همه می دانند. هم جیرجیرک ها، هم ماه، هم انجیر و نخل و نارنج حیاط. حتی درخت بیدی که با سعید ده- پانزده سال پیش کاشتم هم می داند که خوشحالم. همه هستی خوشحال است.
امروز دوستی ام باقی ماند و "شاید حتی صمیمی تر" شد.



پ.ن: به یک دوست نازنین- این بار شخصیت اصلی، خود من هستم. نوشته ام عین واقعیت است و فقط حسم را نوشته ام. نه به خاطر تمرین نوشتن. بلکه به خاطر اینکه آنقدر خوشحالم کردی که نتوانستم ننویسم.

حافظ

تفالی زدم به حافظ در حضور دوستی عزیز. شعری آمد نیکو:

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم

سزای تکیه گهت منظری نمی‌بینم
منم ز عالم و این گوشه معین چشم

بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم

سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم

نخست روز که دیدم رخ تو دل می‌گفت
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم

به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم

به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم

مکالمه


ببین یه صحبت دوستانه باهات دارم. شاید فکر کنی دارم اعتراف می کنم. شاید فکر کنی دارم درد دل می کنم. ولی من آدم این حرف ها نیستم. ملتفتی که؟ من فقط دارم یک صحبت دوستانه باهات می کنم. حالا تو اسمشو هر چی می خوای بذار. من و تو دو تا دوست هستیم و من  دارم باهات گپ می زنم.
خب. بذار ببینم. کجا بودیم؟ آهان. می گفتم که گیجم. آره خب. گیجم. تو هم بودی عین من می شدی. به خدا! آدم وقتی ندونه داره چی کار می کنه گیج می زنه دیگه. تازه وقتی ندونی چه معامله ای داره باهات می شه بد تر هم می شه. حالا تو هی به من بگو بشین داستان بنویس. نمی شه. به خدا نمی شه. داستان نوشتن حوصله می خواد، حواس جمع می خواد. من گیج چی بنویسم آخه؟
بابا جون! من اگه آدم بودم اصلا کارم به اینجا ها نمی کشید.
آره دیگه. چی بگم. من تو کار خودم هم موندم. بابا مگه من آدم آهنی ام؟ به خدا نیستم. منم یه گهی عین بقیه. حتی بد تر. منو چه به این جنگولک بازی ها؟ والله!
حواسم بود ها! هول شدم. یهویی شد دیگه. چه می دونم. اصلا این جوری قرار نبود بشه. ولی شد دیگه. دنیا که دکمه برگشت نداره. حالا چیکارش کنم؟ د بگو د! یه حرفی یه گفتی!
اوه ببخشید. خوب از من چه انتظاری داری؟ گیجم دیگه.
 آره. می گفتم. حالا من موندم و این همه خریت خودم تنهای تنها. آخه آدم چقدر می تونه خر باشه؟ زندگیت داغونه اسکل! مریضی می خوای بقیه رو هم  بدبخت کنی؟ آخه همش هم که تقصیر من نیست که. اصلا هیچ چیزش تقصیر من نیست. مگه من گفتم؟ کف دست صاب مردمو که بو نکرده بودم بدونم اینجوری می شه. اصلا می دونی چیه؟ به جهنم سفلی. هر چی می خواد بشه بشه. مگه من خونم از بقیه رنگین تره. این همه آدم به فنا رفتن منم روش.
چی چیو نگم اینجوری؟ خب راست می گم دیگه. آره خب. اوضاع اینقدر هم بد نیست. من جوش آوردم. ببخشید.
خلاصه اینکه گیجم و اصلا نمی دونم چه گهی بخورم؟ شاید برم مرخصی. آره این بهترین فکره. آره بابا معلومه. تنها می رم. پس چی؟ اصلا می خوام یک کم تنها باشم! راستی، با این ناشره هم یه حرفی بزن. ببین می تونی خرش کنی کتابو چاپ کنه؟ منتظر خبرت می مونم. اااا انگار پشت خطی دارم. باهات تماس می گیرم. قربانت.
الو......

Friday, May 14, 2010

چشم ها


روبروی هم نشسته اند. ساعت از نیمه شب گذشته است و هوای گرم تابستان با خنکی شب عوض می شود. پشت میز دونفره ای نشسته اند. درست روبروی هم. نسیم خنکی گونه شان را نوازش می دهد. پسر گرم حرف زدن است و دستانش را در آسمان پیچ و تاب می دهد. چشمانش می گردند و هر چند لحظه یکبار با چشمان زیبای دختر تلاقی می کنند. چشمان دختر اما با اشتیاق، فقط به چهره پسر خیره شده است. چشمانی سیاه و زیبا که در کنار موهای مشکینش جلوه ای آسمانی یافته اند. دختر دستانش را آرام و بی حرکت روی میز گذاشته است و محو تماشاست؛ آنقدر که نمی توان حدس زد که کلمه ای از حرفهای پسر را می فهمد یا نه. لبخندی تصنعی اما شیرین بر چهره اش نشسته است و مشتاقانه نگاه می کند و پسر یک ریز نطق کند. دختر گهگاهی سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. گوشه لبش را بالا می برد و چشمانش را کمی تنگ می کند. پسر ادامه می دهد اما دلش با کلامش نیست. تلاقی لحظه ای نگاه هاست که همه چیز را -هر چند گنگ - فریاد می زند. لحظه ای که برای هر دوشان یک عمر طول می کشد. لحظه ای که رشته کلام را می رباید از دست پسر.
حرفها و نگاه ها در هم آمیخته است. هر دو بی تفاوتند به صدای زوجهایی  که شب آخر هفته شان را به پیاده روی آمده اند؛ و حتی به صدای نعره های مستانه جوانی که تلو تلو خوران خود را به نیمکت کنار خیابان می رساند. چهره پسر دیگر آن چهره جدی سخنرانان نیست. گره ای بر ابرو ندارد و چشمانش – همچون چشمان واعظان که در پی شکار تمام حظارند- نمی دوند. به چشمان سیاهی می نگرد که مشتاقانه نگاهش می کنند. گویی مژه بر هم زدن هایش را نیز می شمارد. دیگر کلام، آن نیست که بر زبان می راند –هرچند هنوز زبانش آرام نگرفته است.
ناگهان همه چیز ساکت می شود. لحظه ای به هم نگاه می کنند و حتی پلک هم نمی زنند. پسر برمی خیزد. دختر نیز –گویی در انتظار این لحظه بوده است- کیف دستیش را از روی میز بر می دارد و می ایستد. و هر دو به راه می افتند. نزدیکتر از همیشه در کنار هم قدم بر می دارند و هیچ نمی گویند و فقط صدای پاشنه است که لحظه ها را می شمارد. به راه نرفته شان نگاه می کنند. به پایان پیاده رویی که در تاریکی شب گم شده است و دیده نمی شود. با گام هایی آرام راه می روند. سکوتی حکمفرماست. سکوتی آنقدر سنگین که شکستنش قابل تصور نیست؛ آنقدر ناپایدار که به یک آن می توان شکستش. چراغ های خیابان یکی یکی نور سفید زیبایی را روی سرشان می ریزند و سایه هاشان کوتاه و بلند می شوند و دورشان می چرخند.  
نمی ملایم از عرق تن هر دوشان را پوشانده است و نفس هاشان سنگین تر از همیشه می نماید. گاه صدای ماشینی پر از نوجوانانی که تفریح شب آخر هفته شان را سپری می کنند سکوتشان را به هم می ریزد. دختر آرام و متین گام بر می دارد. و پسر نیز دیگر هیچ نمی گوید. نفس عمیقی می کشد. چند قدم که به پیش می روند، پسر آرام دستش را تکان می دهد و انگشتان دختر را می گیرد. دختر چشمانش را می بندد و لبخندش زیر نور سفید چراغ ها و سایه گونه های بر آمده اش زیباتر می نماید. دست پسر را می فشارد. اینک نوبت اوست. پسر پلک ها را بر هم می نهد و انگشتان دختر را می فشارد. دیگر دستش نمی لرزد. هر دو آرام نفس می کشند. با چشمان بسته، دست در دست هم قدم می زنند.
کنار رودخانه نشسته اند. زیر درختی که چون چتری بزرگ بر بالا سرشان گسترده شده است. شهر در آب رودخانه می رقصد. پسر دست دختر را نوازش می کند و دختر سرش را بر شانه ی پسر گذاشته است و آرام نفس می کشد.