Wednesday, October 27, 2010

بغض و دود

ردی از دود سفید 
در آسمان سیاه بالا می رود
گلویم را
گویی در میان دستان دیوی می فشارند
دیواری از تاریکی است آنچه در برابر دیدگانم می بینم.                 ه
بغض
این پیچیده چون طناب بر گلوی من
نمی دانم.                                                                    ه

ای کاش من این نبودم
ای کاش من نبودم

آهسته و آرام بالا می رود
می پیچد
می رقصد
فارغ از همه چیز
فارغ از همه کس
این پیچ و تاب مارگون سفید را چگونه بنویسم؟

بغض،                                               ه
و بغض
و بغض

شاید اگر....                                           ه

طاقت گریستنم نیست

Monday, October 25, 2010

تفاوت

باران می بارید و جوانی که لباس گرم پوشیده بود، گیتار می نواخت و ناشیانه می خواند. هنوز طعم گس سیگار را حس می کرد. همه چیز فرق کرده بود. همه چیز. چرا زودتر این اتفاق نیفتاده بود؟ چرا حالا؟ می گفت به درد زایمان می مانسته است. یک زایمان فکری. آهی کشید. لب پایینی اش را گزید. عادتش بود. مثل مادری که نوزادش را نگاه می کند به افکارش نگاهی انداخت. این فکرها مثل نوزادی بود که اصلا انتظارش را نمی کشید اما حالا که آمده بود دوستش داشت. نفسی ازهوای سرد فرو برد و گذاشت چند لحظه ای پر از هوا باشد. باز دم گرم و مرطوبی پس داد. باران می بارید.    ه
اولین باری که دیده بودش نمی دانست چه اتفاقی می افتد. حالا همه چیز فرق می کرد. خودش را برانداز کرد. خودش هم فرق  کرده بود. بهتر شده بود؟ چشمانش را بست تا حسی که آن زمان ها به او داشت را تصور کند. نمی شد. نمی توانست. دوستش داشت. انگار همیشه دوستش داشته است. جوانک آهنگی دیگر می خواند و همچنان گیتار می زد.    ه
  تنها چیزی که می دانست این بود که دلش، قلبش همان است که بود. خیالش راحت شد. شاید آن نگاه کودکانه اش در قلبش جاخوش کرده باشد. جز قلبش، همه چیز عوض شده بود.          ه
عشق هم عوض شده بود؟ نمی دانست. مهم بود؟ باز هم نمی دانست. سرش را تکیه داد به دیوار سنگی و به باران نگاه کرد که تندتر می بارید. هر چقدر خودش را تحلیل می کرد به یک نتیجه می رسید- دوستش داشت. خیلی هم دوستش داشت. همین 

Sunday, October 24, 2010

معصوم

امروز یکی گفت که لاغر شده ام
با طعنه به من گفت که من خر شده ام
من هیچ نگفتم و سکوتم می گفت
از سال گذشته ام که بهتر شده ام!ه

درد دل

نشسته بودند روبروی هم و داشتند درد دل می کردند.                             ه
پرسید: تو چه ات شده؟
گفت: می دونی! آدمی که حالش گرفته است....                                     ه
ه-- خب؟
مکثی کرد و نفسی تازه کرد.                                                          ه
ه-- آدمی که حالش گرفته است ... حالش گرفته است دیگه.                          ه
 
راست می گفت.                                                                        ه

Wednesday, October 20, 2010

بدحال

شامم را که می خورم چند سطری می نویسم مگر آرام شوم اما فایده ای ندارد. از رستوران کوچک کنار خیابان خارج می شوم. آنسوی خیابان پیر مردی دارد اکاردئون می نوازد. نمی دانم او سوزناک می زند یا منم که سوزناک می شنوم. ملودی غربی اش یادم می اندازد که خارجم. دوست دارم بایستم و گوش کنم اما حوصله این کار را هم ندارم. در سرمای ملایم پاییزی مونترئال قدم می زنم. بی خانمانی کنار خیابان بالا آورده و ولو شده. از کنارش رد می شوم. فکر می کنم. حتما دارد رویا می بیند. در بلندترین خیابان شهر گام برمی دارم تا به خانه برسم. به رهگذرانی که از کنارم رد می شوند دقت می کنم. چهره همه شان گرفته است. دختری سیگار می کشد. اینجا هم مختصات خودش را دارد. گدایی که با همه فرانسوی حرف می زند و مرا که می بیند، با دیدن ریش نتراشیده ام و چهره شرقی ام "سلام علیکم" جانانه ای می گوید و چند جمله عربی که من فقط "عبد الله" اش را می فهمم و من گویی چیزی نشنیده باشم از کنارش رد می شوم. شهر قشنگی است این مونترئال اما زیاد با ایران خودمان شاید فرقی نکند. شاید تفاوتش این باشد که اینجا تا اراده کنی و هوس، می توانی لیوانی ویسکی اسکاچ بنوشی یا پیکی ودکا بزنی و کسی نمی گوید خرت به چند. صدای گیتار می آید. پسرکی برای دوست دخترش گیتار می نوازد کنار خیابان. تقریبا به خانه رسیده ام.