Monday, September 2, 2013

سوژه

شاعر سرش را كج كرده بود و سيگارش آرام خاكستر مي شد و مي ريخت روي زمين. تكان نمي خورد. نگاهش به موهاي بلوند دخترك فرنگي بود. شايد اين موي طلايي روي پالتوي بنفش تا زير زانو آمده اش چشمه خشك اشعارش را زنده مي كرد. نگاهش به دختر بود. دختر نگاه كجي انداخت به او. تق تق پاشنه كفشش بلندتر و بلندتر شد. آمد جلو. نگاهش را دوخت به نگاه شاعر. چشمهاي آبي اش برق مي زدند و ابرو هاي كم پشتش گرهي در پيشاني اش انداخته بودند. گفت :"به من خيره نگاه نكن." مكثي كرد و اضافه كرد "لطفا" و برگشت و رفت. شاعر تكان نخورد. فقط نگاهش را انداخت روي سنگفرش قديمي پياده رو. خواست پكي بزند به سيگارش اما باد چيزي از آن باقي نگذاشته بود. اين يكي را هم بايد دور مي انداخت بدون اينكه كامي گرفته باشد.