Sunday, August 1, 2010

این یک داستان نیست

این یک داستان نیست. شرح حالیست که چون هیچ گوشی پیدا نکردم که بتواند بشنود و هیچ شانه ای که سنگینی سرم را تحمل کند و هیچ دستی که بتواند نوازش شود، اینجا می نویسم. شب گرم تابستان در منطقه ای گرمسیر که فقط شب می شود از هوا لذت برد. همه خوابند. تنهای تنها در خانۀ پدری نشسته ام و خیره به مانیتور و می نویسم. در پس این چشمان تیره که سرخ شده اند در این وقت شب، دنیایی پر هیاهو نهفته است. منتظرم. نه منتظر پاسخ خوبروی و سیمین بری که مرا به هم آغوشی بپذیرد. نه انتظار منجی ای که همۀ مسئولیتم را روی دوشش بیندازم. انتظار خبری که شاید معمولی باشد برای خیلی ها، ولی نه برای من.     ه
اگر از یک چیز این دیار که دل خوشی ندارم از آن خوشم بیاید همین شب های معتدل و آسمان پرستاره و صدای جیرجیرک هایش است. این آواز جیرجیرک ها مستم می کند. دلم سیگار می خواهد. حیف که در خانۀ پدری مجال این خلاف کاری ها نیست. اما وای! اگر بود دود سیگاری که لذت شب را صد چندان کنم چه می شد. آب میوه داریم در یخچال. با آن سر می کنم.    ه
عشق، بعضی وقتها در وجودم می جوشد. قل قل می کند. سوت می کشد. فریاد می زند که "بیاب! محبوبی بیاب که عشق بارانش کنیم" اما دریغ. می گویند عشق را باید بی پروا بر زبان راند. اما آیا شدنی است؟ ما که مقهور زمان و مکانیم اگر در بند هیچ چیزی هم نباشیم. نه! این بی پروایی از آن سرزمین پریان است و بس. تا صبح سه ساعتی بیش نمانده است و من می خواهم همه کار بکنم در این شب. کتاب باید خواند، داستان باید نوشت، یا حسرت سیگار نداشته را خورد؟

2 comments:

  1. سخت نگیر دنیا رو رفیق

    ReplyDelete
  2. I understand ...let's smoke :P
    sisi

    ReplyDelete