Saturday, August 14, 2010

اعترافات یک آدم فضایی یا خاطرات شغلی من- قسمت دوم


من سکوت کرده بودم به آدم فضایی خیره شده بودم. همانطور که نگاه می کرد گفت: "خوب؟ بهتان یاد بدهم که چطور همان چیزی بگویید که منظورتان هست؟"       ه
من: نه. خودم بلدم
شانه اش را بالا انداخت.      ه
من: خوب. حالا نوبت من است که از تو سوال بپرسم
آ.ف: بپرسین
من: ببین. لطفا خیلی واضح به من بگو قدرت نظامی شما چقدر است؟
آ.ف: قدرت نظامی؟ ما قدرت نظامی نداریم؟

من که فکر می کردم دارد دستم می اندازد عصبانی شدم و سرش داد کشیدم
من: قدرت نظامی شما چقدر است؟

آدم فضایی خندید ولی نه مثل دفعات قبل. گفت
آ.ف: بگذارید حقیقتی را برایتان روشن کنم. فعلا ما و شما در دنیا تنهاییم. یعنی گونه ما و گونه شما و حیوانات. شما مدت هاست دنبال موجودات فضایی می گردید و ما هر چه به شما علامت می دهیم ما را پیدا نمی کنید و شده اید اسباب خنده ما. بهتان بر نخورد اما ما یک اصطلاح داریم که وقتی یک نفر دنبال چیزی می گردد و پیدایش نمی کند به او می گوییم "مگر آدم شدی؟"      ه

و باز حدود یک دقیقه مثل بچه ای که یک کارتون بامزه می بیند ریسه رفت.        ه

آ.ف: ماها با هم نمی جنگیم. شما هم که دستتان به ما نمی رسد. قدرت نظامی می خواهیم چکار. پلیس البته داریم ولی نه زیاد. شما آدم ها موجودات حیرت انگیزی هستید. در طی سالها به گونه ای رفتار کرده اید که مجبورید از یک چیزی بترسید. شما تا دشمنی نداشته باشید آرام نمی شوید. ما را هم که پیدا نمی کنید با خودتان می جنگید. اصلا به همین خاطر شد که ما زیاد هم مایل نیستیم پیدایمان کنید. سرمان که درد نمی کند. همه شما چیزهای خطرناکی می سازید برای دفاع از خودتان در صورتی که با یک هزارم از آن تجهیزات هم می توانید در امنیت باشید. گرسنگی و نادانی بزرگترین عامل مرگ و میرتان است ولی همچنان روی تفنگ های عجیب و غریب سرمایه گذاری می کنید
من: نمی خواهید پیدایتان کنیم
آ.ف: البته دیگر مجبور شدیم بیاییم اینجا

ادامه دارد

اعترافات یک آدم فضایی یا خاطرات شغلی من- قسمت اول

 

 

No comments:

Post a Comment