قهوهٔ تلخ
حالم اصلا خوب نیست. نفسم بالا نمیآید. هر چه میخواهم این لیوان قهوه را سر بکشم، نمیشود. از دو روز پیش شروع شد. نمیدانم چهام شده است. فقط میدانم که حالم اصلا خوب نیست. دو روز پیش با من تماس گرفت. همه چیز را گفت. همه چیز. تلفنم را خاموش کرده ام. مطمئنم که حتی اگر روشنش کنم هم اتفاقی نمیافتد. آن روز همه چیز را گفت. دیگر حرف نگفتهای نمانده است.
یک قلپ قهوه مینوشم. تلخی مطبوعی دارد. تلخی زیاد مطبوع. همیشه قهوهٔ تلخ را به شیرینش ترجیح داده ام. قهوهٔ تلخ قهوه است و قهوهٔ شیرین، شکر. من قهوه میخواهم بنوشم.
آن روز تلفنم زنگ خورد. با صدایی متفاوت. مثل همیشه نبود. "چه اتفاقی میخواهد بیفتد؟" این سوالی بود که از خود پرسیدم. شاید این سوال را پرسیدم که جوابش را ندهم. جوابی که با همهٔ جزیات می دانستمش.
تلفن را روشن میکنم. یک تلفن روشن بهتر از یک تلفن خاموش است.
تلفن را جواب دادم بدون آنکه به صفحه اش نگاه کنم که -فقط یه لحظه قبل از جواب دادن- بدانم چه کسی مرا میخواهد. دوست داشتم جواب دهم. چه نیازی است که بدانی آنسوی خط کیست؟ احمقانهترین کاری که میتوان کرد همین است. تلفنت زنگ میخورد و تو بی چون و چرا جواب میدهی، اما اول میخواهی بدانی کیست. احمقانه است. خیلی احمقانه. دیگر هیچوقت به صفحهٔ تلفن نگاه نخواهم کرد. یا جواب میدهم یا نه.
با صدای همیشگی جواب دادم. یک لحظه مکث. لحظهای که یک دنیا طول کشید. لحظهای که با همهٔ کوتاه بودنش نابودم کرد. لحظهای که به سوالهایم همان پاسخهایی را داد که میدانستم. حرفهایش را شروع کرد. شروع یک پایان تلخ. شاید هم پایان یک شروع شیرین. نمیدانم. هر چه بود مثل همیشه نبود. اعتراف میکنم که از هر دو کلمه یکی را نمیشنیدم. وقتی میدانی که چه خواهی شنید، چه لزومی دارد گوش کنی؟
یک قلپ قهوه دیگر. داشت تمام میشد.ای کاش لیوانها آنقدر بزرگ بودند که میشد تمام قهوههای تلخ دنیا را درونشان ریخت. اما داشت تمام میشد. دهانم به تلخیش عادت کرده است. باید قهوهٔ تلخ تری پیدا کنم. قهوه هر چه تلخ تر باشد گورا تر است. هنوز تلفن روشن است و هیچ خبری نیست.
صدایش میلرزید. صدایش همیشه میلرزیده است. اما این بار خیلی بیشتر از همیشه. همه چیز را گفت. با صدای لرزانش همه چیز را گفت. آنقدر حرف زد که....صدایش میلرزید. مثل لرزش کسی که در شبی برفی خود را میان گله گرگی می یابد. میلرزد، از ترس یا از سرما. چه اهمیتی دارد؟ چه تفاوتی دارد؟ مهم اینست که حرفهایش را زد. صدایش میلرزید. مثل دستی که زه کمانی را میکشد. ناگهان زه رها میشود. تیر به پیش میتازد. شکاری که دارد جان میدهد چه میداند که دست میلرزیده است یا نه. اصلا دانستنش چه فرقی میکند. من معتقدم که شکار میتواند بفهمد اما نمیخواهد. نمیخواهد.
گفت-با همان صدای لرزانش- که دیگر... که دیگر مرا...
یک قلپ قهوه. تلخ تلخ. قهوه را دوست دارم. هر چه تلخ تر بهتر.
او گریه میکرد اما من نه. آنگاه که اشک چاره ساز است آمدنی نیست.
قهوهام تمام شده است. تلفنم زنگ میخورد. بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم قطعش میکنم. نمیخواهم جواب بدهم. چه اهمیتی دارد که چه کسی منتظر صدای من است. شاید کسی شماره را اشتباهی گرفته باشد.
Hamed kheyli bem chasbid, kheyliiiiii. aval inke az inke dastanet be in surate movazi bud (ghahve va jariane telephon) kheyli khosham umad. bad inke ta hala khordane gahve injuri baram tosif nashode bud. bayad begam ziba va zirakane bud. mitunam ye chizi begam, dar neveshtehaye ghablit bazi jaha ye jomleyi has mese inke nevisande mikhaste begateshun, hata age khosh ja nabashe, vali tu in neveshtat hich jayi in mozu dide nashod, afarin. bazam migam vaghean lezat bordam va bem chasbid. merciiiiiiii.
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteطرز تفکر شخصیت داستان در مورد دیدن یا ندیدن صفحه تلفن و دونستن یا ندونستن اینکه چه کسی پشت خطِ جالب بود. همینطور در مورد لرزش یا عدم لرزش دست شکارچی و حس شکار در این مورد.
تشبیه حرف ها به تیری که از دست شکارچی رها می شه هم زیبا بود، حرفهایی که از دهان گوینده رها می شه و به قلب اون آدم می شینه و زخمیش می کنه.
" شروع یک پایان تلخ. شاید هم پایان یک شروع شیرین" . این هم جالب بود به ویژه همخوانیش با خود قهوه تلخ و شیرین.
در مجموع داستان جالبی بود.از نظر تصویر پردازی قوی بود.
باز هم ممنون از اینکه داستان هاتون رو به اشتراک می گذارید.
سلام.
ReplyDeleteخوشم اومد. زیبا بود. دوستان هرآنچه که باید می گفت رو گفتند.
خیلی تمام و کمال هم گفتند. به امید اینکه هر روز داستانهای زیباتری ازت ببینیم.
شاد و پریروز باشی
salam hamed gole
ReplyDeletedastane kheili zibayi bood o ye 10 ya 20 tayi zarabane ghalbe adam ro per second mibord bala o in kheili khoobe
shayad do se jash ham be delem nashest ke ba hamin zaboone mohavere i barat minevisam o albate man aslan dastan nevisi balad nistam o technical kholase nemitoonam nega konam, avali inke telephonet avale dastan khamooshe vali akhare dastan z mikhore (albate mishe ke injoori beshe vali ino goftam ke shayad sahvan in joori shode), ye chize dige inke man kheili doost dashtam dastanet faghat ba in jomle tamoom beshe ke "ghahve am tamoom shode", be nazaram paraghraphe akhar tekrarie o zibayie dastaneto kam karde, be nazaram kolan kootah tar mineveshti o jomle hat ro gozinesh koni az dakhele dastan kheili ghashang tar mishe.
merciii az inke minevisi o khodeto ba ma dar mioon migzari o harfaye bala ham faghat nazar haye shakhsie
man hanoozam zarabane ghalbam 10 ya 20 tayi per second bala tar az mamoole ;)
salam Mim.M jan!
ReplyDeletemamnun az nazaratet. albate dar morede telephon begam, ke shakhsiat, vasate dastan telephonesho roshan mikone va ino ham mige. "تلفن را روشن می کنم"
kheili lotf kardi ke nazar dadi :)
همزمان تعریف کردن و ترکیب کردن دو داستان فوق العادس.. و خلق اون چند صحنه نو مثل نگاه نکردن به صفحه موبایل و لرزیدن دست شکارچی.. لذت بردم.. راستی میخوام بقیشو نگه دارم بعدا بخونم! مثل فیلمی که هی وسطش قطعش میکنی تا حسابی اون حس هات ته نشین بشه :) میذارم بقیه داستانارو برای بعد
ReplyDeleteاز اون داستان هایی که بدون پلک زدن و سر گرداندن تا تهش می خونی.
ReplyDelete