Monday, August 3, 2009

اندیشه و رفتن


دلم تنگ است و این دنیا چه بی‌ رنگ است

سکوت سرد و سنگینش به غایت ناهماهنگ است

نمی‌ دانم چرا چیزی نمی‌‌بینم که دل‌ بندم

نمی‌ دانم دل‌ تنگم

کجا آخر مقامی می‌‌زند

یا خیمه‌ای کانجا توانم راحت و آسود خاطر چشم بر هم بر نهادن

از غم آسودن

کجا آخر توانم زندگی‌ کردن؟

سفر را عاقبت فرجام هست آیا؟

درین اندیشه بودم کان صدای مستی آور در سرم جوشید

و بعد از آن‌

سکوت سرد نومیدی

-که سر تا پا مرا در یخ فرو می‌‌کرد-

خاموشید

صدا می گفت: "باید رفت

نه تنها رفت

بلکه شاد باید رفت.

باید خواست تا برخاست

ز گرد پست غم پروردن و بیهوده آزردن."

چو پرسیدم چگونه، گفت: "خود دانی‌،

تو انسانی‌، توانی‌، نیک می دانی‌."


دگر نشنیده‌ام من آن‌ صدای سکر آور را

ولی‌ همواره گشتم از پی "رفتن"

و شاید "شاد تر رفتن"

و یا

"راضی‌ به رفتن بودن و رفتن".

(شاعر : خودم!)

3 comments:

  1. aliiii bud, az inke oj dasht hese kheyliii khubi bem das dad, nemitunam begam mese hese mane vali manam zamani in hese naomidie avalo dashtam, vali inke che juri avaz shod, bemanad....

    ReplyDelete
  2. nice. agree with mahshad

    ReplyDelete
  3. زیبا بود. امیدوارم که همینجوری با سرعت فراوان به سوی ادبیات پیشرفت کنی.

    ReplyDelete