Tuesday, August 11, 2009

گفته های آقا پسری که نمی خواست عاشق شود. - داستان کوتاه


مدتها بود که نمی خواستم عاشق شوم. واقعاً نمی خواستم. نه اینکه مثل این پسرهای سست عنصر ادای تنفر از عشق را در بیاورم ولی با دیدن اولین دختر دست و پایم بلرزد. اصلاً دروازه خانه دل را بسته بودم، کسی را راه نمی دادم. دروازه را که بسته بودم هیچ، چند تا قفل درست و حسابی هم زده بودم که کسی نتواند بازش کند. اگر کسی در می زد و اصرار می کرد، از پنجره خانه دل یک پاره آجری، قلوه سنگی، چیزی صاف می زدم به کله اش که برود و دیگر برنگردد. انصافاً جواب هم می داد. حتی چند بار وقتی دیدم کسی به حریم دلم نزدیک می شود، قبل از اینکه در بزند با یک حمله پیش گیرانه به استقبالش می رفتم که فکر بد نکند. به هر حال احتیاط شرط عقل است.

خلاصه؛ این وضعیت من بود. پسری که همه دخترها از او بدشان می آمد. ناگفته نماند که من هم از دختر جماعت دل خوشی نداشتم. چرا؟ می گویم برایتان:

همه این اوضاع بعد از به هم خوردن آن قضیه کلید خورد. اصلا تلاش برای عاشق نشدن بعد از آن قضیه شروع شد. چند سال علاف بودم. معطلم گذاشت. نه می گفت "بله"، نه می گفت "نه". فقط داشت -به گفته خودش- "فکر می کرد". والله من که نفهمیدم به چه چیزی اینقدر فکر می کرد. ولی آخرش گفت "نه". فقط همین. بعد از اینکه او را دست در دست یکی از همکلاسی هایش دیدم -و گویی یک پارچ آب یخ ریختند روی سرم- بهش زنگ زدم. حرفی نداشتیم بزنیم. گوشی را که برداشت گفتم: "سلام. «نه»؟". او حتی سلام مرا هم جواب نداد و گفت "نه". تلفن قطع شد و بر در خانه دل من چه قفل هایی که زده نشد. البته...هووووم... راستش قبل از آن هم دروازه دلم باز نبود. یعنی الآن که فکر می کنم می فهمم باز نبوده است. آخر-گفتم که- یکی در دلم بود آنوقت ها. بود؛ بد جوری هم بود. آنقدر بود که کس دیگری جا نداشت. به خانه ای که پرِ پر است که نمی شود وارد شد. آنروز ها دل من وقف بود. وقف یک نفر. ظرفیت کس دیگری را نداشت. از همان اول که عاشق شدم –نا خود آگاه- تبدیل شدم به یک پسر ضد دختر که فقط دوست داشت به یک نفر فکر کند. چند سالی به همین منوال گذشت و –همان گونه که گفتم- بعد از پایان تراژیک آن داستان، وضعیت من بدتر شد. بدتر و بدتر. عصبی بودم. به هیچ کس اعتماد نداشتم. همه حرف ها به نظرم دروغ می آمد. احساس سرخوردگی می کردم ولی نمی خواستم کم بیاورم. نتیجه نهایی این احساس ها چیزی نبود جز تلاش برای ایجاد نکردن رابطه جدید.

اگر بخواهم راستش را بگویم باید اعتراف کنم که الآن خوشحالم. خوشحالم که در آن دوران با کسی –منظورم خانم هاست البته!- دوست نشدم. آن دوران، دوران نقاهت بود از رنجی که کشیده بودم. دوران ترمیم زخم هایم بود.

عشق مثل نهالی بود که در دلم کاشته و پرورده بودم. نهالی که رشد کرده و درخت تنومندی شده بود و در تمام وجودم ریشه دوانده بود. درختی که ناگهان از جا در آمد. درخت رفت و قطعه ای از روح مرا هم با خود برد. باید اول روحم ترمیم می شد و بعد درخت جدیدی می کاشتم.

به قول یکی از دوستانم –که بسیار شیرین زبان نیز هست- با از دست دادن عشق، خلائی در روح انسان ایجاد می شود که می خواهد همه چیز را به سمت خودش بکشد، تا مگر پر شود و اگر کمی بی احتیاط باشی این خلاء با چیزی پر می شود که ارزشش را ندارد.

بگذریم؛ زیاد حرف زدم!

خلاصه من با احساساتی عجیب و غریب بدون ذره ای انعطاف زندگی می کردم. شدم همان چیزی که اول گفتم. شش دانگ حواسم جمع بود که نه من عاشق کسی شوم، نه کسی عاشق من شود! داستان من شد داستان همان دروازه دل و قفل و پنجره و قلوه سنگ!

زمان گذشت. خیلی وقت ها –البته نه همیشه- گذر زمان خیلی چیزها –البته نه همه چیز- را حل می کند. کم کم احساساتم متعادل شد. از خشمم کم شد؛ تنفرم از بین رفت. در واقع آن خلاء روحی داشت پر می شد. حالا دیگر می شد عاشق شد. ولی من نمی خواستم. آخر از زندگیم راضی بودم. نیازی به عشق احساس نمی کردم.

ولی یک مسئله مهم وجود داشت. گاهی بعضی فکرها مثل خوره به جان آدم می افتد و تا حلشان نکنی راحتت نمی گذارند. این فکر که "من دیگر توانایی عاشق شدن ندارم" از همین قبیل بود. تمام مغزم را احاطه کرده بود. تصمیم گرفتم حلش کنم. باید تکلیف خودم را روشن می کردم و می فهمیدم که من می توانم باز هم عاشق شوم یا نه. خیلی فکر کردم. خیلی قدم زدم. پارکی نبود که من نرفته باشم و در آن ساعت ها فکر نکرده باشم.

بالاخره به نتیجه رسیدم. یک فاجعه رخ داده بود. اصلاً یادم نمی آمد که آدم ها چگونه عاشق می شوند. کاملاً فراموش کرده بودم که علامت عاشق شدن چیست و از کجا باید فهمید که عاشق شده ای. می ترسیدم. واقعیت را بخواهید، هنوز در فکر عاشق شدن نبودم ولی مسئله ای که مرا رنج می داد این بود که منی که سال ها عاشقی سینه چاک بودم، دیگر بلد نبودم عشق را احساس کنم.

یک تصمیم سرنوشت ساز نتیجه تفکر و تدبر شبانه روزیم [!!!] بود. تصمیم گرفتم - حتی برای مدتی کوتاه- قفل های دلم را باز کنم. نه برای اینکه به دام عاشقی بیفتم؛ نه. بلکه فقط برای اینکه یادم بیاید که چگونه می توان عاشق شد. با احتیاط عمل کردم مثل همیشه (من آدم محتاطی هستم).

یک روز که موقعیت مناسب بود، قفل ها را گشودم. اتفاق جالبی افتاد. در یک آن، عاشقی را لمس کردم. دوباره احساسش کردم. نمی دانید چه حس خوبی بود. وای... من هنوز بلد بودم عاشق شوم. هنوز قلبم می توانست تند تر بزند. هنوز روحم می توانست آرامش یابد. آنقدر خوشحال بودم که نمی شود توصیفش کرد.

خوب ... آزمایش با موفقیت انجام شده بود. حالا دیگر باید قفل ها را می زدم سر جایشان تا سر موقع، با قلبی مطمئن بازشان کنم. اما... نشد. نشد!

دل کار خود را کرده بود و بد جوری قلقلک شده بود. دیگر دل کندن از من برنمی آمد. عمق فاجعه زمانی بیشتر شد که فهمیدم او نیز عاشق من شده! این چنین که شد، هر چه خواستم دل را راضی کنم که بی خیال شود، نشد. می خواستم آزمایشی انجام دهم، سرتاپا در دریای عشق غرق شدم. همه پیش بینی هایم غلط از آب در آمد. می دانید... آمدن عشق مثل صاعقه است. یکهو می آید، آتشی راه می اندازد و می رود. تو می مانی و آن آتش سوزان؛ و البته دل انگیز. به گذشته که فکر می کنم خنده ام می گیرد. بعد از آن همه تلاش و جدل و سرسختی، حالا عاشقم. خدا را شکر.شانس آوردم. شاید هم سرنوشتم همین بوده است. آزمایش به موقعی بود. به موقع عاشق شدم. آنهم عاشق کسی که دوستم دارد.

4 comments:

  1. سلام.
    داستان قشنگی بود، البته به نظر می اومد که واقعاً اتفاق افتاده. شایدم از نثر و تخیل قوی شما بود.
    به نظرتون می شه آدم در دلش رو قفل کنه و چند تا قفل هم بزنه روش و هیچ چیز و هیچ کس رو راه نده توش؟ به نظرم خیلی باید کار سختی باشه، اما اگه واقعاً هم عملی باشه من ترجیح می دم این کار رو نکنم و درش رو باز بذارم چون به نظرم دلی که درش بسته باشه و عشق و محبت رو تو خودش راه نده دیگه دل نیست، یه تیکه گوشته!
    اما آدم داستانتون خیلی خوش شانس بود، هر کسی این شانس رو نداره :)

    ReplyDelete
  2. امید آنکه معشوقهٔ جدید از تبار قبلی‌ نباشد و انتخاب جدید مجددا به تجربه‌ای تلخ منتهی‌ نشود که اگر این بار هم به قول نگارنده آن‌ خلای روحی‌ پر شد، دیگر به راحتی‌ باز نمی‌شود

    ReplyDelete
  3. to Someone-else:
    سلام
    این چنین داستان هایی بسیار اتفاق افتاده. اما این نوشته خاطره نیست، داستان است.
    در دل را قفل کردن ممکن است. هر چند سخت. فکر می کنم بغضی وقتها لازم است که اهلی نشد

    این آقای داستان، بسیار خوش شانس بوده البته خوش فکر هم بوده، بزرگ شده بوده و دانسته کی وقت مناسب فرا رسیده است.
    ممنونم از نظرت

    to Sir:
    هر تجربه یک معلم است، بعضی معلم ها سختگیرند.
    ممنونم از نظرت

    ReplyDelete
  4. سلام،
    برای شروع داستان نویسی خوب بود. سبک نوشتاری داستان همونطوری که به خودت هم گفتم خیلی وبلاگی بود. اگه می خوای داستان نویسی رو به صورت حرفه ای دنبال کنی، باید از حال و هوای وبلاگی نوشتن بیرون بیای.

    خوب من از اون خواننده ها نیستم که هی به به و چه چه می کنند!

    به نظرم می شد به عنوان یه بلاگ داستانی بهش نگاه کرد.
    داستانی که نوشتی از موقعیت پردازی رنج می برد. آنچه که فضای یک داستان رو داستانی می کنه، فضاسازی هست. یعنی اینکه موقیت مکانی که وقایع مختلف داستان در جریان هست.
    حتی این موقعیت می تونه احساسات یکی از شخصیت های داستان باشه. کمی به این مورد پرداخته شده بود، ولی به جای پرداختن به قسمت اصلی احساسات، تنها به نام احساسات بسنده شده بود.

    این رو از قول آگاتا کریستی میگم:
    نویسنده ی داستان، موقعیت هایی رو که توصیف می کنه، جایی در جهان واقع دیده. بنابر این قدرت این رو داره که جزییات مکان وقایع رو توضیح بده. ولی وقایع داستان ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده است.

    ReplyDelete