Saturday, August 1, 2009

عشق - داستان کوتاه

امروز هم آمدم. همان جای همیشگی‌. همان جایی‌ که هر هفته می‌‌دیدمت. همان جایی‌ که رفتی‌ و دیگر ندیدمت. امروز هم آمدم با همان لباسی که دوست داشتی تنم ببینی‌. با همان شال قرمز و گردنبندی که روز تولدم هدیه‌ام دادی. پاییز شده و باد می‌‌وزد. کمی‌ سرما هم خورده‌ام ولی‌ با همان لباس تابستانی آمدم.

خداحافظی نکردی. گونه‌ام را بوسیدی و نگذاشتی ببوسمت. یادت هست؟ نگذاشتی - و‌ای کاش می‌‌گذاشتی‌. گفتی‌ بوسه را امانتی نگاه دارم که وقتی‌ بازگشتی پسش بدهم. نگاهش داشته ام. هیچ کس را نبوسیده ام. این بوسه از آن‌ توست که پیشم جا مانده است.

رازی‌ به دلم سنگینی‌ می‌کند. می‌‌دانی‌؟ بعد از نیامدنت هرگز نگریستم. من که اشکم به اشاره‌ی سرازیر میشد، نگریستم. نتوانستم، نمی‌‌خواستم. کم داشتم برای گریستن. کم داشتم دست‌های مهربانت را که اشک‌هایم را پاک کند. شانه صبورت را تا سنگینی‌ سرم را بپذیرد. و خودت را که هق هقم را گوش کنی‌ و گوش کنی‌ و فقط نوازشم کنی‌ تا آرام شوم، و تا نخندانیم دست بر نداری.

آنروز که نیامدی از دستت عصبانی شدم. اولین بار بود که بد قولی‌ می‌‌کردی. دکتر که بد قول نمی‌شود. شب که سرگروه کوهنورد‌ها آمد خانه مان و گفت که نیامدی، که نیاوردندت، که نیافتندت، می‌خواستم فریاد بزنم. ولی‌ تو نبودی که نوازشم کنی‌. نگریستم. فقط گفتم می‌‌آید. می‌‌آیی‌. همانجا که قرارمان بود.

آقای دکتر! اینقدر منتظرم نگذار. بیا.

به کوه رفتی‌ تا جان دوستانت را نجات دهی‌ ولی‌ نیامدی. شاید مریضی دیده‌ای که نیازت داشته است. اما بدان. بدان که اگر نیایی‌ چنان مریض میشوم که هیچ پزشکی‌ غیر تو نتواند درمانم کند. آنوقت است که مثل آنوقت‌ها که دعوایمان می‌‌شد - به قول خودت- وجدان درد می‌‌گیری و بدو بدو میای...

1 comment:

  1. چقدر غمناک بود... هیچ وقت برمی گرده؟

    ReplyDelete