Sunday, August 16, 2009

سایه ها- داستان کوتاه


در تاریکی خیابان، در آن شب پاییزی، چند قدم که پیش رفت، زیر سفیدی نور چراغ ایستاد. روی پاهای سایه ی لم داده بر سنگفرش خیابان. با دستانی در جیب فرو رفته پالتواش را که در باد بی قراری می کرد نگه داشته بود. خیره به سایه، می اندیشید: "آخر چه می شود؟ آخر چه می گوید؟" برگهای خشکیده چنار، رقصان از کنارش گذشتند و در سیاهی شب گم شدند. برگهایی که خود را، رها به آغوش باد سپرده بودند.

دنیایت که ساکت می شود تازه می فهمی که چقدر سرشار از صداست. صدای آواز باد، صدای توهم شاپره ها که هر چراغی را خورشید می انگارند، صدای رقص برگهای سرخ و زرد. هر چیز صدای خودش را دارد. هر صدا حرف خودش را می زند. قلبی که تند تر می تپد. قدم هایی که می آیند. قدم هایی که آرام می آیند. قدم هایی که نزدیک می شوند. قدم هایی که تلاش می کنند صدای نفس های بریده و مضطرب را در خود گم کند ولی نمی توانند.

به سایه خیره شده بود. سایه موجود عجیبی است. نگاهش که می کنی نمی فهمی نگاهت می کند یا پشتش را به تو کرده است. سایه زنانه ای داشت نزدیک می شد.

با گام های سنگین آمد. نزدیک شد؛ نزدیک نزدیک. آنقدر که گرمی نفس هایش را برگردن خود احساس می کرد. گرمی نفسی که مردد بود. نفسی عمیق؛ دم- مکث- بازدم. دم- مکث... مکثی که کلمات را در خود پنهان می کرد و بازدمی که همه حرف ها را – نگفته- بیرون می ریخت؛ و باز آن دمی که تصمیم گفتن داشت.

سایه اش نگاهش می کرد. چشمان سایه را نمی شود دید. احساس سایه را نمی شود خواند.

دستی شانه اش را لمس کرد. دستی که –شاید- انتظار نوازش داشت. دستانش را در جیب بیشتر فرو کرد و پالتواش را محکم گرفت. هوا دیگر آرام گرفته بود و برگها روی زمین آرمیده بودند.

باز هم صدا. صدایی شنید. صدای تق تق پاشنه کفش. صدای سر آمدن انتظار. اینک رو در روی هم ایستاده اند. سایه هایی در هم ادغام می شوند روی سنگفرش پوشیده از برگ خشکیده چنار. چقدر عجیب است نمای مبهم سایه هایی که همدیگر را پوشانده اند.
تنها نفس بود که می آمد و می رفت. اندیشید: "چه می خواهد بگوید؟". به چشمانش نگاه نمی کرد. نمی خواست جواب معما را حدس بزند. چشمها نمی توانند دروغ بگویند. نگاهش را چرخاند. نگاهی به سایه انداخت تا مگر کمکی کند.

نفسهای آرام. نفسهایی که حرف هایش را آشکارا می گوید.

سایه های روی سنگفرش خیابان همدیگر را در آغوش کشیده بودند.


نویسنده : خودم

5 comments:

  1. aval salam,
    dovom bayad begam fogholade ziba bud. do paragraphesh ro favorite khodam migam:
    yeki paragraphe tosife saye: saye mojude ajibis...
    yeki paragraphe payani...
    faghat ye chizi age saye mojude ajibie ke nemitunim befahmim ke posht be mas ya ru be mas, shayad inke sayeha hamo dar aghsh gerefte bashan manaye khubi nadashte bashe, to chi fek mikoni?

    ReplyDelete
  2. بر خلاف نوشته ی قبلی که به نظرم وبلاگی می رسید، این یکی واقعا حال و هوای داستانی داشت. ادغام سایه ها در همدیگر زیبا بود. و همین طور ابهامی که در داستان وجود داشت انسان رو به فکر وادار میکرد.
    ابهام در همین سطح از داستان کوتاه و در همین سطح از ابهام به نظر من جذاب و کافیه.
    اگر کمی داستان از این ابهام انگیزتر بشه من دیگه نمی پسندم. این نظر شخصی من هست...

    آنچه که نوشته بودی بسیار محکم تر از قبلی بود. چون به نظرم داستانی جهت دار و معنادار بود. نه اینکه قبلی بی معنی بود! به این معنی که محتوای داستان و نتیجه گیریها مستقیم به خواننده داده نشده بودند.

    به نظر بنده، هیچ نتیجه گیری در یک محتوای داستانی نباید به صورت مستقیم به خواننده داده بشه. باید نتیجه یا کلام داستان در محتوا مستور باشه. به صورتی که اگه خواننده با نگاه منتقدانه به داستان نگاه نکنه، حتی متوجه نتیجه گیری نشه، ولی در دلش نتیجه رو حس کنه.

    در عین حال برای یک نگاه منتقد هم باید نتیجه های کافی داشته باشه.

    پیشرفتت خوب هست. خوشمان آمد.

    ReplyDelete
  3. to mahshad:
    سلام
    از اینکه خوشت آمده واقعا خوشحالم
    در مورد معنی اینکه سایه ها همدیگر رو بغل کردند، من بیشتر از شما نمی دونم.
    مرسی از نظرت

    to ابوذر
    از اینکه خوشت آمده واقعا خوشحالم
    واقعا از نظراتی که میدی استفاده می کنم.
    خیلی خیلی ممنون دوست خوب من

    ReplyDelete
  4. داستان لطیفی بود
    من این پاراگراف رو دوست دارم:
    "دنیایت که ساکت می شود..."
    تصویر سازی ها قوی بود. می تونستم فضا رو تجسم کنم.
    ممنون که به اشتراک می گذارید :)

    ReplyDelete
  5. "Donyayat ke saket mishavad taze mifahmi ke cheghadr sarshar az sedast..."
    I love this. kheili ghashang bud kolli lezat bordam. besyar aali
    bonne chance

    ReplyDelete