Tuesday, January 25, 2011

کوتاه زمانی شاد بود، خیلی شاد

هیچوقت پیش نیامده بود که برای فکر کردن قدم بزند یا بنشیند گوشه ای و فکر کند. با این حال زیاد فکر می کرد. ذهن پریشان و به هم ریخته ای داشت. اما هیچ وقت نتوانسته بود روی موضوعی تمرکز کند تا به نتیجه برسد. همیشه چیزهایی در گوشه ذهنش داشت. همیشه داشت به همه آنها فکر می کرد و فقط یک جرقه لازم بود که راهش را بیابد. معمولا به نتیجه می رسید.  ه 
این بار هم مثل همه آن وقت ها. چشمانش، لب هایی که کوچکترین اثری از لبخند نداشت و چروکی که در پیشانی اش انداخته بود از ذهن درگیرش حکایت می کرد. تمرکز نداشت. بیشتر سیگار می کشید و مشروب می خورد. هیچکدام آرامش نمی کرند. مست نمی شد و این عذابش می داد. الکل از دنیا جدایش نمی کرد و این عذابش می داد. به آسمان گرفته نگاهی انداخت. دلش تنگ شد برای روزهایی که شاد بود؛ روزهایی که از ته دل شاد بود. آدم گاهی خودش شادی خودش را زایل می کند. آنگاه است که تنها عبارتی که می تواند آرامش کند این است که «تقصیر هیچکس نیست».  ه
روی تختش دراز کشیده بود. برف می بارید و آسمان سفید بود. سرمای پشت پنجره را تصور کرد. هوا سرد بود. آنقدر سرد بود که هیچوقت گمان نمی کرد. ه
دلش می خواست سیگاری آتش کند. زیر سیگاری پر از ته سیگار روی میز وسوسه اش می کرد. با خودش زمزمه کرد: زرد و سرخ و ارغوانی برگ درختان پاییز- می ریزد بر زمین آرزوهای ما نیز.  ه
نفسش کمی تنگ آمد. خواست گریه کند اما... باید خود دار باشد. احساسش منشاء همه گرفتاریهایش است.  ه
سرش را به دیوار گذاشت و باز آسمان را نگاه کرد: آیا دوباره آن شادی باز خواهد گشت؟

No comments:

Post a Comment