Monday, January 24, 2011

بعد از مدتها

خندیدی. خندیدم. بعد از مدتها خندیدم. همه حرفهایم را نزدم اما. ولی هر چه گفتم راست بود. شاید ناراحت شدم - راستی، فهمیدی ناراحت شدم؟- اما این به خاطر گفتن آن حرفها نبود. می دانی از چه ناراحتم؟ از اینکه آنقدر شاد نبودم. از اینکه چهره ام اگرچه شاد بود، لبم اگر چه می خندید، اما روحم اشک می ریخت، اشکی داغ.    ه
ه"عزیز دلم" خواندمت. از ته دل صدایت کردم. خوشحالم که توانستم باز صدایت کنم، که باز نام زیبایت را صدا کنم. اما ناراحتم، ناراحت از اینکه آنگونه شاد نبودم که لطافت نامت را به گوشت برسانم. یادت می آید یک بار گفتی هیچکس نامت را چون من صدا نکرده است؟ یادت هست که گفتی نامت، با همان حروف همیشگی اش را به گونه ای جدید شنیدی از دهانم؟ یادت هست؟ ناراحتم که آنقدر زلال نبودم این بار.   ه
دلم شانه ات را می خواهد. هیچکس به اندازه تو اشک مرا ندیده است. شاید گمان کنی که سستم، شکننده ام، سست تر از آنکه بر من تکیه کنی. اما چنین نیست. چرایش بماند برای بعد. ولی بگذار بگویم، سست نیستم، این اشک از ضعف نیست، از سستی نیست. این اشک از احساسم می آید و تویی علت این احساس، نازنین.      ه
ناراحت بودم -گفتی دانستی که ناراحتم؟- خیلی ناراحت. شرمگینم، از این که آن نبودم که دوست داشتم باشم. هنوز دلم گرفته است. ه

No comments:

Post a Comment