Tuesday, April 13, 2010

رویا

نزدیک صبح است. تنها نوری که اتاق را روشن کرده است نور صفحه کامپیوتر است. باد نه چندان خنک پنکه گونه ام را نوازش می دهد. صدای ممتدش نوستالوژی عجیبی است. مرا به کودکی ام می برد.
به زمانی که غمی نبود. دغدغه مان پیدا کردن بهانه ای بود تا پولی از بابا بگیریم برای پفک یا بستنی
خوابیده است. چشمانم را می بندم تا صورت زیبایش را ببینم. عجب! تا حالا متوجه زیبایی حیرت انگیز و معصومانه  با چشمان بسته اش نشده بودم.  لبخند کمرنگش چهره اش را کودکانه می کند. شاد، درست مثل وقتی فاتحانه پولی به جیب می زدیم تا دهانمان را از شیرینی سرد بستنی پر کنیم.
داغ می شوم. احساس می کنم دیگر هیچ چیز بی او زیبا نیست. اختیار رویایم را از دست داده ام. دیگر من نیستم که خالق رویایم. رویاست که مرا می راند. چشمانش را می گشاید اما به من نگاه نمی کند. گویی من نیستم. گویی من هرگز نبوده ام. 
او در کنار من است. آیا من نیز در کنار اویم. چشمانم را می بندم تا پاسخی بیابم. اتاقی تاریک را تصور می کنم که نوری مبهم درونش می درخشد. کسی دارد داستانی می نویسد و صدای پنکه به گوش می رسد.

No comments:

Post a Comment