Sunday, September 4, 2011

نتیجه

داشت نزدیک می شد و با صدای گرفته اش سلام می کرد. لباسش خیس عرق بود. کلاه دوچرخه سواریش را باز می کرد. حتما دوچرخه اش را همین نزدیکی ها بسته. کلاهش را که برداشت دستی به سرش کشید. موهای خیس و تنکش را رو سرش مرتب کرد و دستش را تکان داد و باز گفت "سلام بچه ها" . منتظرش بودیم. غیر از دو سه نفر که مشغول لقمه گرفتن و خوردن بودند بقیه منتظرش مانده بودیم  که برسد و با هم ناهار بخوریم. نزدیکمان که رسید دستش را کشید به شلوارکش و خشکش کرد و دراز کرد به سمت من و باز با همان صدای دو رگه اش سلام کرد. صدای جذابی دارد این پسر. دست دادیم. محکم دست می دهد همیشه. زل زده بودم به چشمهایش. رنگ سبز چشمهایش از پشت عینک دودی ای که زده بود دیده نمی شد. می خندید و با تک تک بچه ها سلام می کرد و مزه می پراند و به خنده می انداخت همه را. خوش می گذرد با او. انگار نه انگار که همین حالا از مطب دکترش برگشته باشد.ه
   نشست روبروی من. ساندویچی از کوله اش در آورد. ما هم همه شروع کردیم به خوردن. ساکت تر از همیشه بود اما توی ذوق نمی زد. همان شوخی های همیشه اش را داشت. با همه حرف می زد ولی چشمش را از من می دزدید. با من حرف نمی زد. بعد از این همه سال می فهمیدم چه پشت آن چشم های آرامش می گذرد. هر بار که دستی به شقیقه اش می کشید دلم آشوب می شد اما او به رویش نمی آورد. مگر می شود اینقدر قوی بود؟ دلم می خواست سرش داد بکشم. مگر می شود اینقدر بی خیال بود؟ نتیجه آزمایشش توی کیفش بود. داشتم می دیدمش. تکه کاغذی که همه چیزهایی که دکترش به من گفته بود را تویش نوشته بودند. همه چیزها را. ه   

No comments:

Post a Comment