Wednesday, August 3, 2011

پاشو

دروغ می گویی. به همه؛ وقتی می گویی «خوبم». آنها دروغ می خواهند بشنوند. تو هم دروغ می گویی. چرا نگویی. عادتت می شود. بگذار صورتک چهره ات را بپوشاند. چه عیبی دارد؟ دروغ بگو. مثل بقیه. با خیال راحت دروغ بگو. همه می گویند.  ه 
 درد دل کردی.  اما از قضا "صفرا فزود". چه کارش می خواهی بکنی؟ چه کارش می توانی بکنی؟ خودت هم نمی دانی. به خودت هم دروغ می گویی. این خوب نیست. اصلا خوب نیست.  ه
یادت می آید؟ یادت می آید وقتی دکتر با صدایی که از آن حسرت و سرزنش می بارید گفت «برو زندگی ات را بکن پسر جان»؟ رفتی؟ نرفتی. تلاشت را کردی البته. آفرین!  همینش هم خوبست. خیلی ها همین کار را هم نمی کنند. تلاشت را کردی. ولی نرفتی. درست است، همین نرفتنت شد معلمت. آفرین! ازش یاد گرفتی. ولی این دل ِ تنگ که این چیزها سرش نمی شود. می شود؟ ه
هنوز هم دیر نشده پسر جان. ولی دیر می شود ها. به خدا دیر می شود.  پا نگذار روی زمان حالت. بی خیال فکر درست و حسابی کردن شو. یک عمر خیال اینکه بی گدار به آب نزنی بس نیست برایت؟ هیچوقت شد خطر کنی؟ ریسک کنی؟ حالا وقتش است دیگر پسر. پا شو. وقتش همین حالاست. نه فردا  نه پس فردا. نه حتی دو ساعت بعد. همین حالا پسر، همین حالا.  ه
حالا که فهمیدی چه می خواهی چرا روراست نیستی با خودت؟ خودت باش.  کاری کن که خوشحال باشی. مهم نیست چه کاری. فقط کاری کن. ه

No comments:

Post a Comment