Thursday, July 21, 2011

خانه

دستهایش را گرفته بود کنار دهانش و ها می کرد. بخار می نشست روی شیشه ضخیم عینکش. چراغ که سبز شد راه افتاد روی خط های رنگ و رو رفته عابرپیاده. تا خانه اش ده دقیقه ای را باید پیاده روی می کرد.  ه
هوا سردتر از آن بود که انتظارش را داشت. باید لباس گرمتری می پوشید. دستش را باز با گرمای نفسش گرم کرد. دیروقت بود و خیابان خلوت. ای کاش تنها نبود. ای کاش در خانه را که باز می کرد...   ه
دست کرد توی جیبش و کلید را در آورد. راهرو تاریک بود و نوری که از چشمی در بیرون می زد خوشحالش کرد. آهسته گفت: «برگشته». زودتر از او به خانه رسیده است. کلید را چرخاند و در را باز کرد. «سلام» .جوابی نشنید. کجاست پس؟ شاید حمام باشد. در خانه یک اتاقه که نمی شود پنهان شد. رفت تو. دید نشسته روی کاناپه و می خندد. شیطنت می کند باز. لبخندی زد و باز سلام کرد. دختر از بالای چشم نگاهش می کرد و لب پایینی اش را آهسته و هوسناک می گزید. سرش را خم کرده بود و موهایش ریخته بود روی سینه اش. گفت «سـ...لام» ه
کنار چوب رختی ایستاده بود و هنوز پالتواش را در نیاورده بود. نگاهش می کرد. سر تا پایش را برانداز کرد و باز آرام تر نگاهش را برگرداند و پا تا سرش را نگاه کرد. پاهای لختش را انداخته بود روی هم و نوک دو انگشت را روی رانش می کشید. لاک ناخنش همرنگ لباسش بود، قرمز و براق. موهایش را جمع کرد و ریخت پشت سرش. انگشتش را گذاشت روی لبش و با لحنی که انگار چیزی می پرسید گفت  «سلام»
ه-«سلام عزیزم»   ه
دختر خودش را کشید جلو و آرام گفت : «نمی خوای لباست و عوض کنی؟» ه
گفت: «نه» و رفت کنارش نشست و لبش را چسباند به لبهای داغش. ه

قلبش داشت تند تند می زد. سردش بود. کاش لباس گرمتری پوشیده بود. کم کم داشت می رسید به خانه اش. ه

2 comments:

  1. چقدر ساده و قشنگ توصیف کردی

    ReplyDelete
  2. مرسی عزیزم
    :-)

    ReplyDelete