Monday, May 16, 2011

با نام

امروز بیدار شدم. البته دقیقترش این است که بگویم به هوش آمدم. از دکترهایی شنیدم که بالای سرم ایستاده بودند. هرچند هنوز نمی توانم حرف بزنم، یا به گفته همان دکترها "قوه تکلمم را باز نیافته ام" ولی هوشیارم و قوه تفکرم را دارم. کاملا کر نشده ام، با این حال گوش چپم نمی شنود. نمی دانم از کار افتاده یا آنقدر باند پیچی اش کرده اند که صدا بهش نمی رسد. راستش نمی دانم الآن چگونه چهره ای دارم و بقیه آدم ها مرا چگونه می بینند ولی می دانم حسابی باند پیچی ام کرده اند. کشف کرده ام که تقریبا هیچ یک از اعضای بدنم را نمی توانم تکان دهم، غیر از چشمهایم و انگشتان دست راستم و پای چپم. چشمانم رو به سقف است و نور اذیتم می کند. یادم باشد وقتی خوب شدم حتما به مدیر بخش بگویم. در همین چند ساعت فهمیده ام که دکترها خیلی به حرکت انگشتان دستم علاقه دارند ولی فکر می کنم از حرکت انگشتان پایم خبر نداشته باشند. شاید هم از اینکه آنها را حرکت می دهم خوشحال نمی شوند؛ چون حتی یک کلمه هم درباره اش نمی گویند یا کوچک ترین واکنشی نشان نمی دهند، لا اقل جلوی من. ه
خیلی دلم تنگ شده برای نقاشی کشیدن. داشتم فکر می کردم که می توانم تابلویی استثنایی بکشم؛ همین صحنه ای را که می بینم، همین سقف کاذب اتاق بیمارستان. تابلوی جالبی خواهد شد: بیمارستان! اینجا باید بیمارستان باشد یا درمانگاه یا چیزی شبیه به آن. یادم نمی آید چه شد که آمدم اینجا. حتما بلایی سر من آمده. نکند او هم حالش بد شده باشد. نکند بلایی سرش آمده باشد. خدایا! چگونه باید از حالش خبری بگیرم با این وضع خرابی که دارم؟ هووووم... اما نه. یکی از دکترها یا پرستارها داشت از او و نگرانی اش می گفت. پس حتما حالش خوب است. اگر هم برایش اتفاقی افتاده باشد، مسلما حالش از حال من بهتر است. خدا را شکر. اگر بتواند حتما سر ساعت ملاقات به سراغم می آید و می بینمش. دلم برایش تنگ شده است. دوست دارم ببموسمش ولی حالا حالاها نمی توانم. او می آید اینجا، بالای سر من می ایستد و من بر و بر نگاهش می کنم و او اشک می ریزد. چقدر دردناک. شاید قطره اشکی که از چشم من پایین می سرد را ببیند، اگر از بدشانسی غدد اشکی ام خشک نشده باشند. این تنها راهیست که می توانم با او ارتباط برقرار کنم. ه
آخ که چقدر دلم می خواهد حرف بزنم. راستی، نکند من دیگر نتوانم حرف بزنم. این وحشتناک است. دلم می خواهد از فکرهایی که موقع نقاشی به کله ام می زند حرف بزنم. منفجر می شوم اگر نگویمشان. بارها خواسته ام این عادت لعنتی را ترک کنم ولی شکست خورده ام. به هرحال بهتر است الآن به این چیزها هم فکر نکنم. نمی دانم چه بلایی سرم آمده. نمی دانم بهتر می شوم یا نه. ولی یک چیز را می دانم. می دانم اگر نتوانم حرف بزنم می میرم. اگر قرار باشد نتوانم حرف بزنم همان بهتر که بمیرم. هط 
----------------------
در همین راستا- بی نام

No comments:

Post a Comment