Tuesday, May 3, 2011

پایان

صدای خر-خر می داد. نفس هایی که سنگینیشان حس می شد از میان لب های تیره و خوش تراشش بیرون می خزیدند. چون جنازه ای که تازه از گور برخاسته باشد گام بر می داشت. بی میل و مرده. قوز کرده بود و دستانش چون دستان لاشه ای که بر دوش می برند، آویزان بود. به جایی نگاه نمی کرد. نمی شد فهمید چشمانش باز است یا بسته. قطرات باران خود را به سرش می کوبیدند. چون سرنوشتی که آسمان به سویش حواله کرده بود. سنگین بود. سخت بود. درد داشت.  ه
 نور چراغ ماشین هایی که از روبرویش می آمدند از پشت قطرات جا خوش کرده بر شیشه عینکش پخش می شد. ماشین هایی که با دیدن او در میانه خیابان می ترسیدند و بوق ممتدی می زدند و حتما دشنامی هم می دادند. اگر می دانستند او چه اش شده است، آیا باز هم همین بود؟ 
سفید شده بود. رنگش پریده بود. دیگر هیچ چیز نمی فهمید و هیچ چیز نمی خواست. تمام چیزهایی که باید می فهمید را فهمیده بود و دیگر چیزی باقی نمانده بود. سرد بود. می لرزید. شده بود مثل محکوم به مرگی که به جوخه آتش می سپردندش. محکومی که خود باید فرمان آتش دهد. دیگر حتی گام هم نمی زد. پاهایش را روی زمین می کشید. قلبش خالی بود. خالی خالی. ویران شده بود. آنقدر ویران که امیدی به باز ساختنش نداشت. ه
راننده ای او را ندید. ه

No comments:

Post a Comment