Monday, April 18, 2011

تنها

سرماست. سوز می آید. سردتر از این هم می شود. حدس می زند سردتر هم بشود. شب را جایی دارد که بخوابد. اما غذایی که می دهندش سیرش نمی کند. کفشش سوراخ شده است. با این پول ها کفش که نمی تواند بخرد اما شاید بشود غذایی بخرد و این سر و صدای شکمش را بخواباند. نگاه می کند به اطرافش. ای کاش امشب برف نبارد. زیر سقفی روی درگاهی ساختمانی تجاری نشسته بود. هوا تازه تاریک شده است و خیابان دارد  شلوغ تر می شود. سردش است ولی نمی لرزد. عادت کرده است دیگر. ه
دو بیخانمان دیگر که به نظر مست می رسیدند و بلند می خندیدند از روبرویش رد شدند. لبخند تلخی زد. گدایی هم بازاری دارد و این مست های لایعقل بازار را خراب کرده اند. لبخندش پررنگ تر شد و لختی شادی را حس کرد. ه
باز به خیابان خیره شد و به ماشین ها نگاه می کرد. چقدر گرم به نظر می رسد اتاقک ماشین هایی که رد می شدند. دیگر به گذشته هم فکر نمی کرد. فقط به خیابان خیره شده بود. سایه ای، شبحی یا انسانی از روبرویش رد شد. صدایی آمد. صدایی غیر آشنا. صدا از لیوان کاغذی ای بود که گذاشته بود برای در آمد امشبش. ولی صدا، صدای سکه نبود. نگاهی کرد. باورش نمی شد. با این پول می شد چند روز غذا بخورد. این خوشبختی کمی نبود. اسکناس را برداشت. چشمش به دنبال شبح نرفت. سردش نبود.ه

1 comment:

  1. shayad yadesh omad shabhaee ke kenar shoomine ba dokhtar kuchooloo o hamsaresh khaneh haye mastanashun be arsh miraft. lanat bar in credit ha va bank ha. lanat be bikar shodan

    ReplyDelete